رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > بانوخدا اينانا و ملاقات با مرگ | ||
بانوخدا اينانا و ملاقات با مرگبيست و چهارمين بخش از خاطرات شهرنوش پارسیپور را از اینجا بشنوید. امروز با دوست نويسندهاى در بارهی رابطهی زن و مرد صحبت مىكرديم. او مىگفت كه شوهركشى زياد شده و من مىگفتم كه وقتى زن را در سنين كودكى به شوهر مىدهند امكان شوهركشى را زياد مىكنند. و بعد صحبت از اين شد كه مردان هنگامى كه با يكديگر اختلاف پيدا مىكنند اغلب دست به كشتار يكديگر مىزنند. و خلاصه روشن شد كه زنان در انواع كشتن بيشتر شوهركشى مىكنند. اين مسأله مرا به عمق ماقبل تاريخ برد و ياد داستان شوهركشى بانوخدا ايشتار افتادم. بد نيست كه اين داستان را در اينجا و در ميان گزارش زندگى واگو كنم، چون شوهركشى اغلب به ذهن هر زن شوهردارى مىرسد. ببينيم كه اسطوره در اين زمينه چه مىگويد. اين اسطوره در كشور سومر شكل گرفته. سومر قديم در جايى قرار داشت كه عراق جنوبى فعلى قرار گرفته. اين تمدن قديمىترين تمدن جهان است و هنگامى كه اسطورههاى اين تمدن را مطالعه مىكنيم متوجه مىشويم كه تأثير آنها تا امروز بر تمدنهاى مختلف جهان باقى مانده است. بسيار طبيعى به نظر مىرسد كه تمدن از اين منطقه سرچشمه گرفته باشد. جغرافياى ويژهی اين منطقه به گونهاىست كه از زمانهاى بسيار دور مردم با يكديگر در آميزش و داد و ستد بودهاند. اينجا در عين حال جاییست كه براى نخستين بار گندم و جو كاشته شده. گندم انسان را از گرسنگى مدام نجات داده. تمدن انسان بر گندم تكيه دارد. ما در حقيقت فرزندان گندم هستيم. خط نيز در اين منطقه اختراع شده. به قرارى كه در يک فيلم مستند ديدم، حتى خط پيچيدهی چينى اقتباسى از خط ميخى سومریست. گندم و خط و ترازو، دست در دست هم، تمدن بشرى را پايه گذاشتهاند. من در آينده بارها و بارها به اين پديدهها اشاره خواهم كرد و البته هر بار كوشش خواهم كرد داستانى از داستانهاى سومر يا مصر را براى شما تعريف كنم. بعد با هم بر سر رازگشايى داستان خواهيم نشست. برنامهی اين هفته اما اختصاص دارد به بانوخدا ايشتار. البته ايشتار نام آشورى بانوخداست. سومريان اين بانوخدا را اينانا خطاب مىكردند. حالا اينانا ـ كه نام عام ننهى فارسى در آن بخوبى مشهود است ـ يا ايشتار، يكى از مهمترين خدايان دنياى باستان به شمار مىآيد. اينانا يا ايشتار بانوخداى زندگیست. او يک روز مىبيند جهان بسيار زيباست. كشتزارها همه پر از محصول، انبارها همه پر از گندم، و مردم و حيوانات شاد هستند. بانوخدا با خودش فكر مىكند اكنون كه اين همه شادى وجود دارد چرا مرگ بايد وجود داشته باشد؟ بهتر نيست كه مرگ را از ميان برداريم و زندگى را جاودانه كنيم؟ پس تصميم مىگيرد به جنگ مرگ برود. سرتاپا لباس رزم مىپوشد و راهى دنياى زيرزمين مىشود كه مسكن "ايريش كه گال"، بانوخداى مرگ است كه دست بر قضا خواهر خود اينانا يا ايشتار است. بانوخدا ايشتار در زير زمين به راه مىافتد و به نخستين دروازهی دنياى زير زمين مىرسد. نگهبانان جلوى او را مىگيرند. بنا بر رسم جهان زير زمين براى عبور از نخستين دروازهی مرگ بايد يک تكه از لباس خود را تقديم كند. بانوخدا تكهاى از مجموعه لباسهاى خود را به دروازهبان مىدهد و اجازهی عبور مىگيرد و به دروازهی دوم مىرسد. در اينجا نگهبانان تكهی ديگرى از لباسهاى او را مىخواهند. بانوخدا تكهى ديگرى از لباس خود را تقديم مىكند. او به همين ترتيب از هفت دروازه عبور مىكند و در هر دروازه بخشى از لباس خود را تقديم مىكند. هنگامى كه از دروازهی هفتم عبور مىكند كاملاً لخت است. او به همين شكل به مقابل بانوخداى مرگ مىرسد. به هرحال، ايريش كه گال همانطور كه سرش پايين است مىپرسد بانوخداى زندگى براى چه به ديدار او آمده؟ اينانا كه همان ايشتار باشد مىگويد آمدهام تا تو را از ميان بردارم و زندگى را جاودانه كنم. بانوخداى مرگ چشمانش را بلند مىكند و نگاهى به ايشتار مىاندازد. به محض آنكه به او نگاه مىكند بانوخداى زندگى در جا خشکشده و مىميرد و روى زمين مىافتد. ايريش كه گال بلند مىشود و بانوخدا را كه در حقيقت همان ستارهی ناهيد يا زهره است از روى زمين برمىدارد و از ميخى به ديوار آويزان مىكند. زندگى در روى زمين از حركت مىافتد. همه جا يخ مىزند. كشتزارها نابود مىشوند. همه بيمار مىشوند و رو به مرگ مىروند. زارى و التماس مردم از حد مىگذرد. خدايان مختلف نماينده پشت نماينده به زير زمين مىفرستند تا بلكه بانوخدا ايريش كه گال ايشتار را آزاد كند، اما اين كار ابداً مقدور نيست. خدايان عاقبت از خورشيد يارى مىطلبند كه خداى خدايان به شمار مىآيد. خورشيد نمايندهاى به زير زمين مىفرستد. ايريش كه گال قادر نيست حرف خورشيد را به زمين بزند. مىگويد حاضر است بانوخداى زندگى را به مردم دنيا برگرداند مشروط بر اين كه خدايى به همان اهميت ايشتار به زير زمين بيايد. حالا چه كسى مىتواند تعيين كند كه كدامين خدا اهميت ايشتار را دارد؟ البته فقط خود اينانا يا ايشتار است كه مىتواند خدايى معادل خودش را انتخاب كند. ايشتار را به همراه نگهبانان مرگ به روى زمين مىفرستند. بانوخدا به هر شهرى كه مىرود تا خداى آن شهر را به زير زمين بفرستد مردم زارى و ناله مىكنند تا خداى خود را نجات بدهند. پس او شهر به شهر مىرود و قادر نيست خدايى را برگزيند. عاقبت به شهر خودش مىرسد و مىبيند شوهرش تموز، از غيبت او استفاده كرده زنها را به دور خود جمع كرده و مشغول تفريح و خوشگذرانیست. بانو خدا در خشم غريبى فرو مىرود. مىگويد من رفته بودم مرگ را از پاى درآورم و تو مشغول خوشگذرانى هستى؟ به سوى نگهبانان برمىگردد و مىگويد: او را ببريد! نگهبانان به سوى تموز مىدوند. تموز وحشتزده مىگريزد. از سوراخى به سوراخى پناه مىبرد، اما عاقبت نگهبانان او را دستگير مىكنند و به زير زمين مىبرند. تموز نور آفتاب است. اكنون كه او به زير زمين برده مىشود تاريكى جانشين نور مىشود. ادامهی اين وضع ممكن نيست. عاقبت خواهر تموز به زير زمين مىرود و از بانوخدا ايريش كه گال درخواست مىكند تموز را آزاد كرده و او را زندانى كند. بانو خداى مرگ كه قصد نابود كردن زندگى را ندارد مىپذيرد كه شش ماه از سال تموز در زير زمين باشد و شش ماه از سال خواهر او. بد نيست بدانيد كه اين كنايهاى از دنياى دو فصلى عراق جنوبىست و اين خواهر و برادر كه به نوبت جانشين يكديگر مىشوند دو فصل بلند ششماهه هستند. جالب است بدانيم كه هزاران سال پيش زنان شهر بابل بر سر دروازه مىنشستند و براى مرگ تموز اشک مىريختند. بررسى اين مسأله از اهميت زيادى برخوردار است. اين اسطوره در دوران مادرتبارى بهوجود آمده و همانطور كه از برش داستان مىتوانيم درک كنيم اهميت زنان بسيار زياد است. اما اين مسألهی شوهركشى نيز از اهميت زيادى برخوردار است. اين شوهر كيست؟ البته در اين اسطوره شوهر نور آفتاب است كه در پاييز و زمستان كم مىشود. اما در واقعيت چه در اين جامعه اتفاق مىافتاده؟ آيا براى بارور كردن زمين قربانى انسانى انجام مىشده؟ مىدانيم كه در بسيارى از جامعهها براى بارور كردن زمين قربانى انجام مىدادهاند. رسم قربانى هنوز هم در جامعههاى خاورميانه وجود دارد. در بسيارى نقاط ديده مىشود كه خروسى را كشته و خونش را روى سنبلههاى گندم مىپاشند تا آن را بارور كنند. احتياطاً در زمانهاى بسيار قديم انسانى را قربانى مىكردهاند كه لابد طى تشريفاتى به ازدواج بانوخداى زندگى در مىآمده. نشانههايى از چنين رسمى در مراسم و آداب منطقه باقى مانده است. شايد يكى ديگر از دلايل قربانى انسانى هجوم مردم بيابان بوده. شايد اسير جنگى يا كسى را كه در هنگام شبيخون به انبارهاى گندم دستگير مىشده قربانى مىكردهاند. من باز هم در اين باره صحبت خواهم كرد. مطلب پیشین: رفتار بيابانی عليه زنان ------------------------------------ |
نظرهای خوانندگان
برای کشتن من بخت برگشته چه راه درازی را رفته ای.
-- سامان ، Aug 27, 2007 در ساعت 03:05 PMبه نظر میاد که شهرنوش خانم منظورش "احیاناً" بوده، ولی "احتیاطاً" از قلمش در رفته. یا شاید اشتباه میکنم.
-- آشنا ، Aug 27, 2007 در ساعت 03:05 PMمراسم قربانی کردن انسان و حتی آدمخواری، در واقع نمایش آیینی اسطورهی آغاز هستی و اولین قتل است. بازآفرینی دوران رویاگونهای در اغاز که نه مرگ بود و نه زندگی. فقط یک جنس وجود داشت. این دوران با وقوع یک قتل به پایان میرسد. بدن قربانی، تکه تکه و به خاک سپرده میشود و از این خاک، گیاهان خوراکی روییدند. کسانی که از این گیاهان خوردند، روی بدنشان اندامهای تولیدمثل ظاهر شد. به این ترتیب مرگ از طریق قتل پا به جهان گذاشت و با ضد خود، یعنی تولد روبرو شد و زندگی سیر پایان ناپذیر خود را شروع کرد. از نظر جادوگری اجرای مراسم آیینی قربانی کردن( که نوع مثلا متجدد آن ـ قربانی کردن حیوانات ـ امروزه هم اجرا میشود) باعث قوت بخشیدن به زندگی و محصولات، حیوانات و آدمها میشود.
-- پوپک ، Aug 29, 2007 در ساعت 03:05 PMجسارت من را ببخشید، اینها را از کتاب باارزش جوزف کمبل(اساطیر مشرق زمین) نقل کردم. پیروز باشید خانم پارسیپور نازنین.