رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
گزارش يک زندگى- بخش بيست و ششم

جن‌گیری در سال کودتا

بیست و ششمین قسمت از خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از اینجا بشنوید.

در سال ۱۳۳۲ من در كلاس اول دبستان درس مى‌خوانم. جو جامعه سياسى‌ست. همه از سياست صحبت مى‌كنند. فكر مى‌كنم در همين زمان‌هاست كه كشت ترياک و ترياک‌كشيدن ممنوع مى‌شود. در همين زمان‌هاست كه افسران توده‌اى اعدام مى‌شوند. و در همين زمان‌هاست كه چاه‌هاى نفت قم آتش مى‌گيرند. احتمالا در همين زمان‌هاست كه دو نفر از شخصيت‌هاى قابل اعتماد مردم كوچه و بازار، امام زمان را در جمكران، در نزديكى قم، مى‌بينند.

آتش گرفتن چاه‌هاى نفت قم را بخوبى در خاطر دارم. گفته مى‌شد كه يک مهندس ايرانى راه مهار كردن چاه را مى‌دانسته اما او را كشته‌اند. البته در زمان خلع‌يد از انگليس‌ها در جنوب نيز گفته مى‌شد انگليس‌ها كليد رمز يكى از دستگاه‌هاى مهم پالايشگاه را برده بودند، كه دستگاه به همت يک مهندس ايرانى دوباره به راه مى‌افتد. حالا اما كار خاموش كردن آتشى كه از يكى از چاه‌هاى نفت قم شعله مى‌كشد و ديوانه‌وار مى‌سوزد بر عهده‌ی يک آمريكایى به نام كينلى قرار گرفته بود. تمام نشريات پر بود از نام كينلى. امروز كه فكر مى‌كنم به نظرم مى‌آيد ميان اين مهار كردن آتش چاه نفت قم و حوادث جمكران ارتباطى بايد وجود داشته باشد.

مشروطيت ايران نيز در همين زمان‌ها پنجاه ساله مى‌شود.

درهمين زمان‌هاست كه يكى از خويشاوندان مادر من دچار ناراحتى روانى، يا به اصطلاح آن زمان دچار بيمارى روحى، مى‌شود. بايد دانست كه ميان اين دو بيمارى فرق زيادى قایل بودند. پدر بيمار يک آينه‌بين آورد تا در آينه ببيند بيمارى دختر او ناشى از چيست؟ دخالت جن‌ها يا يک بيمارى معمولى روانى‌ست.

هنوز قيافه‌ی آينه‌بين را به خاطر دارم؛ و امروز كه فكر مى‌كنم متوجه مى‌شوم او بايد از حكيمان روستایى بوده باشد. ما بچه‌ها در حياط بازى مى‌كرديم و آينه‌بين نيازمند بچه‌اى بود كه در آينه نگاه كند و از جن‌ها بپرسد بيمارى دختر از چيست. زن‌ها، به احترام آينه‌بين، چادر به سر كرده بودند. خود بيمار هم چادر به سر كرده بود. آينه‌بين به ما بچه ها نگاه كرد و بعد تصميم گرفت من بنشينم و در آينه نگاه كنم. همه در زير زمين جمع شديم. فكر مى‌كنم نزديک ظهربود. تابستان هم بود و بايد همان تابستان سال ۱۳۳۲ بوده باشد. همه نشستند و آينه‌بين مرا جلوى در ورودى زير زمين نشاند و يک آينه به دستم داد و از همه خواست كه ساكت باشند. بر طبق دستور آينه‌بين، من آينه را يک‌ورى به دست گرفتم؛ به طورى كه فقط با چشم راستم مى‌توانستم در آينه نگاه كنم. بخوبى به خاطر دارم كه اشعه‌ی آفتاب به طور عمودى بر زمين مى‌تابيد. آينه‌بين دعاهایى خواند و بعد از من پرسيد آيا جن را مى‌بينم يا نه.

حقيقت اين است كه من جن را مى‌ديدم. جن موجودى بود با صورت محدب و پشت يک پنجره‌ی ميله‌دار نشسته بود و به من نگاه مى‌كرد. گفتم:
ـ بله، جن را مى‌بينم.
آينه‌بين گفت:
ـ به او سلام كن و بگو برود يک كرسى بياورد.
من سلام كردم و از جن خواستم تا برود يک كرسى بياورد. جن هم رفت و يک كرسى آورد. به آينه‌بين خبر دادم كه كرسى حاضر است. او گفت به جن بگويم كه برود و پادشاه و ملكه‌شان را بياورد. من به جن همين را گفتم. در همين موقع آخرين پادشاه ايران و دومين همسرش، ملكه ثريا، وارد اتاق شدند. من گفتم:
ـ شاه و ثريا آمدند.
صداى مادرم را شنيدم كه از آينه‌بين پرسيد: «چرا شاه و ثريا؟» و آينه‌بين گفت:
ـ به اين قيافه آمده‌اند كه بچه نترسد.
بعد به من گفت:
ـ از شاه و ملكه خواهش كن روى كرسى بنشينند.
من هم همين خواهش را كردم و آنها نشستند. در عين حال شگفت‌زده بودم چرا آينه‌بين به جاى صندلى درخواست آوردن كرسى كرده بود. آلبته سال‌ها بعد متوجه شدم كه كرسى به معناى صندلى‌ست؛ اما در آن زمان جن، به دستور من، يک كرسى حقيقى آورده بود كه مردم در زمستان زير آن منقل مى‌گذارند. حالا شاه و ثريا روى كرسى نشسته بودند. آينه‌بين گفت از شاه بپرسم آيا بيمار نيازمند دواست يا دعا. البته من خيلى بچه بودم؛ اما در همان عوالم بچگى فكر مى‌كردم دوا بهتر از دعاست. همين كه از شاه اين سوال را پرسيدم او گفت:
ـ دوا بهتر است.
بعد به فكرم رسيد كه دعا هم خوب است. در همين موقع شاه دستش را بلند كرد. در كف دست او نوشته شده بود: «بسم الله الرحمن الرحيم». همين را به آينه‌بين گفتم. جمع حاضر در خانه به هيجان غريبى گرفتار آمده بود. همه فكر مى‌كردند معجزه شده است و تا چند روز شأن من به عنوان يک بچه بسيار بالا رفته بود.

بنا بر اين شد كه بيمار را به دكتر نشان بدهند. بايد توجه داشت كه در آن زمان بيمارى روانى امرى شرم‌آور بود و مردم آن را همانند جذام پنهان مى‌كردند. بعضى‌ها نيز بيمار خود را در خيابان رها مى‌كردند. پس در نتيجه گفته‌ی پادشاه جن‌ها، كه در چهره‌ی آخرين پادشاه سلسله‌ی پهلوى بر من ظاهر شده بود، از اهميت زيادى برخوردار بود. جن‌ها بر اهميت دارو تاكيد كرده بودند.

اندكى پس از اين تاريخ بود كه شاخه‌ی نظامى حزب توده لو رفت و شمارى از افسران توده‌اى به جوخه‌ی آتش سپرده شدند. همان‌ها كه دخترشان بيمار بود بر مرگ اين افسران گريستند. اين در حالى بود كه فرزند ارتشى آنها طرفدار بى چون و چراى شاه بود.

سال‌ها گذشت و من به شانزده سالگى رسيدم. در آن زمان در شهر خرمشهر بوديم. با دوستان هم‌سن و سال در خانه‌ی دوستى جمع شده بوديم؛ در يكى از آن خانه‌هاى قديمى خرمشهر كه امروز كه به آن فكر مى‌كنم از طرح معمارى آن به ياد سومر قديم مى‌افتم. با دوستان صحبت از جن و آينه‌بين بود. من ماجراى در آينه نشستن را براى آنها واگو كردم. همه اظهار علاقه كردند كه دوباره در آينه نگاه كنم. آينه‌اى آوردند. باز زمانى بود كه آفتاب عمودى مى‌تابيد. آينه را به دست گرفتم و همان طور كه آينه‌بين مرا آموزانده بود، يک‌چشمى به داخل آن نگاه كردم. در كمال شگفتى ديدم كه جن دوباره ظاهر شد. قلبم داشت از سينه‌ام بيرون مى‌آمد و براستى اندكى وحشت‌زده بودم. با اين حال بر خودم مسلط شدم و با دقت به چهره‌ی جن نگاه كردم.
عجيب است! جن شباهت زيادى به من داشت. بازهم دقت كردم. ديدم كه چهره‌ی اين جن حالت محدب دارد. متوجه شدم كه هنگامى كه انسان يک‌چشمى و در زمانى كه آفتاب عمودى مى‌تابد به چهره‌ی خود در آينه نگاه كند تصوير خود را به شكل محدب خواهد ديد. از آن‌جایى كه به دليل نور آفتاب سايه‌ی مژه‌ها روى چشم مى‌افتد، اين احساس به انسان دست مى‌دهد كه موجودى غيرعادى، و مثلا يک جن، دارد از پشت ميله‌هاى يک پنجره به آدم نگاه مى‌كند. پس راز جن بر من روشن شده بود. اما چرا من پادشاه ايران و همسرش را به جاى ملكه و شاه جن‌ها ديده بودم؟ دليلش بايد روشن باشد. در تصوير نخستى كه من از آنها ديده بودم ملكه ثريا كت و دامنى زرد رنگ به تن داشت. اين همان لباسى بود كه او در هنگام ورود به خرمشهر به تن داشت و ما بچه‌ها را براى استقبال از او به راه‌آهن برده بودند.

من خود را در قالب جن ديده بودم بى آن‌كه به راز آينه‌بين زرنگ واقف باشم و مغز من باقى داستان را ساخته بود.

چرا خرافات، به رغم كشف شدن، همچنان اهميت خود را حفظ مى‌كند؟ امروز من متوجه هستم كه جن را چگونه مى‌توان خلق كرد؛ اما واقعيت اين است كه پس از خلق جن، مغز به دليل توان تصويرسازى، خود داستان را ادامه مى‌دهد. تنها يک نكته در اين داستان بود كه باعث شد من كشف كنم تمامى اينها وهم هستند؛ و آن ماجراى «كرسى»ست. اگر آينه‌بين از واژه‌ی صندلى استفاده كرده بود و جن براى شاه و ملكه صندلى مى‌آورد شايد تا به امروز من دچار اين احساس بودم كه براستى رمز و رازى در اين آينه‌بينى وجود دارد.

به هرحال در سال ۱۳۳۲ كه در ايران زلزله‌ی سياسى اتفاق افتاده بود ما در كار جن‌گيرى بوديم. اما تاريخ به حركت خود ادامه مى‌داد.

بيمار را در يک بيمارستان روانى بسترى كردند. حال او براى مدت زمانى بسيار خوب بود و دوباره شوهر كرد. از اقبال كوتاه او شوهرش مرد ناتوانى از كار در آمد و جوانى زن را پرپر كرد. كار به جایى رسيد كه پزشک به زن توصيه كرد از شوهرش طلاق بگيرد. اما مرد طلاق نمى‌داد. زنش را دوست داشت و با اين دوستى غريب و عجيب عاقبت كار او را به جایى رساند كه زن خودسوزى كرد. البته سى و پنج سال پس از حادثه‌ی آينه‌بينى. در طى اين سال‌ها دوا او را بر سر پا نگه داشت و دعا عاملى بود كه باعث شد از شوهر طلاق نگيرد تا آبروريزى نشود.

باز در اين باره صحبت خواهم كرد.

مطلب پیشین:
ـ چشمه‌ی آب حیات و ۲۸ مرداد


------------------------------------

دیگر خاطرات شهرنوش پارسی‌پور

نظرهای خوانندگان

خیلی از زحمات خانم پارسی پور متشکرم.
من از خواندن خاطرات ایشان لذت می برم.
البته فرصت نمیشود که برای هر خاطره ایشان یک نظر بدهم. ولی در کل بسیار عالی و جذاب است.

-- شاهین ، Sep 1, 2007 در ساعت 12:55 PM

صداقت در بیان وشیوه ی رو ایت خاطرات شما مفتون ام کرده است . درست مثل دورانی که رمان "سگ و زمستان بلند" ،مرا با دنیای ذهنی وادبی شما آشنا کرد.شاید در سال 1358 که کتاب را از اتشارات امیر کبیر گرفتم .

-- علیرضا ذیحق ، Sep 7, 2007 در ساعت 12:55 PM