تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يك زندگى- بخش بيست‌وپنجم

چشمه‌ی آب حیات و ۲۸ مرداد

بیست و پنجمین بخش از خاطرات شهرنوش پارسی‌پور را از اینجا بشنوید.

تابستان سال ۱۳۳۲ تابستان بسيار ويژه‌اى بود. اين تابستانى‌ست كه ما چشمه‌ی آب حيات را كشف كرديم. سيروس، پسرخاله‌ی مادرم، با استفاده از چند قطعه چوب و دو بلبرينگ يک روروئک بزرگ براى خودش ساخته بود. من، داريوش، شهرام و بقيه‌ی بچه‌هاى كوچه آرزو داشتيم سوار روروئک او بشويم، اما در دو هفته‌ی نخست، اختراع اين دستگاه عجيب امكان استفاده از آن وجود نداشت و در انحصار مطلق سيروس بود. او اين روروئک را ساخته بود تا با آن به كشف چشمه‌ی آب حيات برود. البته براى رفتن به چشمه‌ی آب حيات، ما فقط به ده دقيقه پياده‌روى نياز داشتيم؛ اما در روز نخست ساخت روروئک، سيروس سوار دستگاه شد. من و داريوش و پروين و بالاخره شهرام همه پشت يكديگر را گرفتيم و تا چشمه‌ی آب حيات، در خيابان انتظام، پيش رفتيم. در اينجا به چشمه، يا در حقيقت، جويبار رسيديم. اين قنات فرمانفرما بود كه در اينجا از باغ او بيرون مى آمد. آب بسيار زلال بود، و در مقايسه با آب جويبار در خانه‌ی ما، كه همين آب قنات بود به اضافه‌ی مقدار زيادى لجن و پوست هندوانه و خربزه و انواع ميوه‌هاى ديگر، انسان را به ياد بهشت مى‌انداخت. همين آب كثيف را ما هر ماهه با بستن جوى از طريق راه آب وارد آب انبار و حوض خانه‌مان مى‌كرديم كه به فراوانى از جانور ريز سرخ رنگى به نام خاكشير، كه شباهت زيادى هم به اين گياه داشت، پر بود. در نتيجه، مى‌توان حدس زد كه كشف اين چشمه‌ی آب حيات چقدر براى ما عزيز بود. هفته‌اى چند بار به همين ترتيب دسته‌جمعى به سراغ چشمه‌ی آب حيات مى‌آمديم و از آن مى‌خورديم. در آن موقع، شهر تهران فاقد لوله‌كشى آب تصفيه بود. ما آب خوردنى‌مان را، كه معروف به آب شاه بود، از افرادى مى‌خريديم كه با گارى مى‌آمدند و آب شاه مى‌فروختند؛ كه احتياطا همين آب قنات فرمانفرما بود و از همين جويبار پر مى‌شد، اما ما دل‌مان خوش بود كه آب پاكيزه مى‌خوريم.

سيروس يک سينماى خانگى هم درست كرده بود. سر خيابان اميريه مركز تبادل فيلم بود. در آنجا سه سينماى نزديک به هم وجود داشت. سينماى داريوش، سينماى نور و سينماى فلور در سر چهارراه معين‌السلطان. آپاراتچى‌هاى هر سه سينما بخش‌هایى از فيلم‌هايشان را مى‌بريدند و يک متر - دو متر به بچه‌ها مى‌فروختند. فيلم‌هاى برادران زورو، تارزان و خفاش از همه بيشتر مشترى داشت. سيروس هم اين فيلم‌ها را مى‌خريد و با استفاده از چسب به هم مى‌چسباند، بعد با آپاراتى كه خودش، با استفاده از مقوا، يک ذره‌بين و وسايل ابتدایى ديگر ساخته بود اين فيلم‌هاى بى سر و ته را كه مجموعه‌اى گردآمده از نوار فيلم‌هاى آمريكایى بود به ما نشان مى‌داد. البته پول هم مى‌گرفت؛ چنان‌چه براى روروئک سوارى نيز آن را به ما كرايه مى‌داد. ما حق داشتيم نيم ساعت در حياط روروئک سوارى كنيم و يک قِران بدهيم كه اين نيم ساعت عملا شش هفت دقيقه بود. او دقايق را سريع مى‌شمرد و ما دچار اين احساس بوديم كه اگر سريع‌تر پا بزنيم زمان بيشتر كش مى‌آيد. اما البته سينما چيز ديگرى بود. ما بچه‌ها دست‌جمعى به سينما مى‌رفتيم و بعد تكه‌هاى پاره شده‌ی همان فيلم‌ها را در آپارات دست‌ساخت سيروس مى‌ديديم و اينجا هم نفرى يک قران مى‌داديم.

ما خفاش بازى هم مى‌كرديم. سيروس يک شنل هم از چادر سياه كهنه‌ی مادرش دوخته بود. يک نقاب هم خريده بود كه به چشم مى‌زد. مى‌ماند عكس خفاش كه آن را به سينه بزند. در اينجا من دست بالا را داشتم. مادرم آبونه‌ی مجله‌ی سپيد و سياه بود كه داستان دنباله‌دار خفاش در آن چاپ مى‌شد و در هر شماره عكس بزرگ خفاش در آن به چاپ مى‌رسيد. سيروس خواهان اين عكس بود و به‌خاطر به دست آوردن آن، با من مهربان بود. و گاهى براى ديدن فيلم از من پول نمى‌گرفت. يكى از صحنه‌هاى فيلم خفاش هنوز در خاطرم مانده است: خفاش را دزديده‌اند. او همين‌طور كه ماشين‌دزدان با سرعت حركت مى‌كند سيگار روشنش را در جاده پرتاب مى‌كند. ماشين جيمى در جست‌وجوى خفاش در همين جاده با سرعت حركت مى‌كند. جيمى ناگهان روى ترمز پا مى‌فشارد و ماشين با سر و صدا توقف مى‌كند. جيمى پياده مى‌شود و سيگار روشن خفاش را كه هنوز دود مى‌كند مى‌بيند. خوشحال مى‌شود كه مسير درست را آمده و سر در دنبال دشمنان خفاش مى‌گذارد. چرا اين صحنه به ياد من مانده؟ چون براستى باور نمى‌كردم كه يک ماشين كه با سرعت حركت مى‌كند قادر باشد يک سيگار روشن را روى زمين ببيند.

اما جيمى كه بود. براستى هيچ فرقى نداشت كه چه فيلمى را ببينيم، اما وردست آرتيسته در فيلم هميشه براى ما جيمى بود. در آرتيست بازى‌هایى كه خودمان انجام مى‌داديم يک آرتيسته داشتيم كه معمولا سيروس بود و يک جيمى؛ بر سر جيمى شدن ميان بچه‌ها دعوا بود؛ كه البته روشن است جيمى بايد پسر مى‌بود. اما مقام سوم از آن "دختره" بود. دختره همان كسى بود كه آرتيسته براى نجات او از چنگ دزدان در حال جنگ و گريز با دشمنان بود. من هيچ وقت دوست نداشتم نقش دختره را بازى كنم، و دختره معمولا يك دختر تپل و مپل انتخاب مى‌شد. من در نقش‌هاى فرعى‌ترى بازى مى‌كردم. بايد بگويم كه هميشه يک جاسوس هم در بازى ما بود كه به نفع آرتيسته در دسته‌ی دزدها نفوذ مى‌كرد.

در تابستان ۱۳۳۲ همه سياسى بودند و از سياست صحبت مى‌كردند؛ حتى بچه‌ها سياسى شده بودند. مادر من، در حالى كه شاه را دوست داشت، بشدت طرفدار دكتر مصدق شده بود. در روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ی من هم به جمع بازى‌گران اضافه شده بودند. صبح آن روز ما همه مصدقى بوديم؛ چون در تمام مغازه‌هاى خيابان ما عكس دكتر مصدق روى ديوارها بود و از كاميون‌هایى كه پر از مردانى بود كه شعار مى‌دادند مرگ بر شاه! زنده باد مصدق! فرياد به گوش مى‌رسيد. بعضى از بچه‌هاى گروه بازى ما از خانواده‌هایى مى‌آمدند كه طرفدار شاه بودند و بعضى از خانواده‌هاى مصدقى بودند. ما در روز هيجان‌انگيز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ در تمام روز، بارها به خيابان رفتيم و به عبور كاميون‌ها نگاه كرديم. اما طرف‌هاى بعدازظهر وضع عوض شد. مغازه‌دارها عكس دكتر مصدق را پایين كشيدند و عكس شاه را بالا بردند. اين بار كاميون‌ها فرياد مى‌زدند: زنده باد شاه! مرگ بر مصدق! در اين موقع ما بچه‌ها تصميم به بازى در دو جناح گرفته بوديم. سردسته‌ها سيروس و بهمن بودند كه هم‌سن و به يک اندازه خودرأى بودند و هر دو مى‌خواستند "آرتيسته" باشند. دو دسته شكل گرفت و نقش "دختره" به فرناز چهار ساله اختصاص يافت. من اين بار، در نقش جاسوس، بازى ضعيفى ارائه دادم. اما قبل از بازى همه فرياد زديم: زنده باد شاه! مرگ بر مصدق!

در اينجا بهناز، دخترخاله‌ام، گفت: «بچه‌ها! گناه داره! خاله‌جون مصدقى‌ست. يك بار هم بگویيم زنده باد مصدق! مرگ بر شاه!». رفتيم پشت پنجره‌ی اتاقى كه مادرم خوابيده بود و همين را گفتيم.

در روزهاى بعد، همه از اين جريانات صحبت مى‌كردند. همه معتقد بودند كه حادثه‌ی مضحكى رخ داده، كه بسيارى از كاميون‌هایى كه فرياد مى‌زدند مرگ بر شاه در اصل همان كاميون‌هایى بودند كه بعد فرياد مى‌زدند مرگ بر مصدق.

در آخر تابستان، كه نام مرا در دبستان ملى فرانک نوشتند، شاهد شعرخوانى پسر مدير مدرسه‌مان بودم كه به همراه دوستش در ساعت‌هاى ناهار كه مدرسه خلوت بود در حياط راه مى‌رفتند و شعرهایى عليه شاه مى‌خواندند. احتمال مى‌دهم كه او در آن موقع دانش‌آموز سال‌هاى آخر دبيرستان بود. من هم ظهرها مجبور بودم در مدرسه بمانم و غذاى يخ‌زده درون قابلمه را بخورم. بخوبى به ياد دارم كه حالت اين پسران، خنده‌شان و شعرهایى كه مى‌خواندند، در ذهن من تأثير غريبى مى‌گذاشت. اين پسرها مخفيانه اين شعرها را مى‌خواندند و روشن بود كه اصلا مرا نمى‌بينند. توجه نداشتند كه بچه‌اى دارد به آنها گوش مى‌دهد. بچه‌اى كه همانند تمام هم‌سن و سال‌هايش مجبور بود بعدها دچار يک ميل شديد فعاليت سياسى باشد، چون نسل پيش از او در يک روز تاريخى به نحو مضحكى شعار عوض كرده بود، كه روشن شده بود يک‌شبه مى‌توان جريان سياسى درون يک جامعه را عوض كرد. نسل پس از پسر مدير مدرسه‌ی ما ده هزار قربانى داد تا فقط ثابت كند يک ملت را نمى‌توان با خرج يک ميليون دلار خريد.

به هرحال، ميان آن آرتيست بازى بچگانه در روز ۲۸ مرداد تا انقلاب اسلامى در سال ۱۳۵۷ پانزده سال فاصله بود.

حالا آيا براستى اختلاف مهمى ميان دكتر مصدق و شاه وجود داشت؟ آيا دكتر مصدق قصد داشت شاه را از جا بكند؟ يا نيروهاى مخالف شاه چنين وانمود مى‌كردند كه دكتر مصدق چنين قصدى دارد؟ تاريخ هنوز بدرستى مطالعه نشده است.


مطلب پیشین:

ـ بانوخدا اينانا و ملاقات با مرگ


------------------------------------

دیگر خاطرات شهرنوش پارسی‌پور


نظرهای خوانندگان

چند بار داستانهای شما را خواندم و در کل بدک نبود. اما بعد از آنکه مصاحبه شما را راجع به صیغه خواندم، با احترام فراوان و پوزش بسیار، باید بگویم که از شما بیزار شدم.
به امید آزادی ایرن و رهایی تمام ایرانیان از بند خرافه و عقاید پست و کثیف.

-- بدون نام ، Aug 29, 2007 در ساعت 12:30 PM

یک بار هم قبلاً نوشتم ولی نمیدانم چرا مسئول مربوطه دلش نخواست آنرا منتشر کند: و آن اینکه ظاهراً شهرنوش خانوم بین "احتیاطاً" و "احیاناً" تفاوتی نمی بینه. ضمناً از سال 32 تا 57 میشود 25 سال و نه 15 سال.
باز هم منتشر نکنید اگر خوشتان نیامد.

-- آشنا ، Aug 30, 2007 در ساعت 12:30 PM

ایکاش همه مثل شما جسارت میداشتند و حرفهای دلشان را میگفتند نه اینکه مثل طوطی حرفهای دیگران را تکرار کنند...
در امریکا طرح چند همسری دارد تایید میشود
انگار همه چیر میباید در غرب طرح شود و قبول شود تا بعد ما آن را بپذیریم...
صیغه یا ازدواج موقت میتواند بعنوان تنها راه مبارزه با سنگسار هم دیده شود ... چرا همه به هیچ یا همه فکر میکنیم کور شده ایم و راههای دم دستمان را نمیببنیم......

-- بدون نام ، Aug 31, 2007 در ساعت 12:30 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)