خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > زندگى مرد ساده اى كه مادر بسيار زيركى داشت | |||
زندگى مرد ساده اى كه مادر بسيار زيركى داشتشهرنوش پارسی پورپنجمین بخش خاطرات خانم شهرنوش پارسیپور را از اینجا بشنوید
بايد شش سال داشته باشم. دختر همسايه كه دو يا سه سال از من بزرگ تر است مى گويد زن و شوهرى را مىشناسد كه وقتى عشقبازى مىكنند يك چادر را به دور خود مىپيچند و به اين ترتيب كاملا به هم مىچسبند. اين دختر از من به عنوان ابزار ياد گيرى رفتار جنسى استفاده مى كند و البته واقعيت اين كه –امروز مى فهمم- هيچ چيز از رفتار جنسى نمى داند. اما بعد يكى از زمينه سازترين انديشهها را در من بيدار مىكند. يك روز مىگويد، ”مى دونى، من باكره نيستم.“ در اتاقى در خانه آنها هستيم. مىپرسم از كجا مى داند كه باكره نيست –و خودم نمى دانم بكارت چه معنائى دارد، مى گويد، ”بيا ببين!“ آينهاى را روى زمين مىگذارد و سرپا روى آن مىنشيند و با نوك قلمى بكارتش را به من نشان مىدهد. او به دولبه درونى اندام بارورى اش اشاره مىكند. البته اين لبهها در اندام بارورى او به شدت بزرگ هستند، و همانند اندام تمام زنها به طور طبيعى از يكديگر جدا هستند. مى گويد، ”ببين! اينها از هم جدا هستند. پاره شده اند.“ ابهام تن زن در حدود سن نه، ده سالگى يك كتاب جنسى به دستم افتاده كه عكسهاى علمى دارد و تعريفى از بكارت به دست مىدهد. من به نحو مبهمى مىدانم كه اين بكارت چيست، اما اين داستان لبههاى اندام بارورى تا سن بيست و هشت سالگى در ذهن من باقى مانده است. در اين سن است كه براى نخستين بار كتابى به دستم مىافتد كه پر از عكسهائى از اندام هاى بارورى زنان مختلف است. هدف از چاپ عكسها نشان دادن تفاوت شكل بدن زنها با يكديگر است. من تازه متوجه مىشوم كه بدنى كاملا طبيعى دارم كه "پاره" نيست. تصويرى از زنى هم در دست است كه اندام بارورى او شباهت زيادى به اندام بارورى دختر همسايه دارد. پس آن بيچاره هم موجودى طبيعى ست، البته اندكى نادر. شايد شش سال دارم. دخترانى بزرگ تر ا زمن در اتاقى جمع شده اند. شلوار هايشان را درآورده اند و به تن يكديگر نگاه مىكنند. اينها هم نمىدانند چرا اين كار را مى كنند. از نمك حرف مىزنند. گويا نمك يك شيئى جنسى ست. هنوز هم نمىدانم با نمك مى خواسته اند چه كار بكنند. جالب است كه من در اين بازى شركت نمیكنم. هفت هشت ساله هستم. سين، پسرى كه چهار سال از من بزرگ تر است موفق شده مرا وادارد تا به اندام بارورى او نگاه بكنم. بدتر از آن به اندام بارورى من هم نگاه كرده، اما ديگر كارى بلد نيست. او به راستى نمى داند چه بايد كرد. سين، چهارمين پسر در يك خانواده است و مادر زيركش او را به نحوى بار آورده كه عصاى پيرىاش باشد. اين خانم كه كشف كرده من و پسرش چند دقيقه اى تنها بوده ايم در حضور جمع مرا به باد سرزنش مى گيرد و ادعا مى كند پسر او را گول زده ام. حتى در آن زمان اين حرف عجيبى به نظرم مىرسد. من چهار سال از پسر او كوچكتر هستم. بر اين پندارم كه جيغ و داد مادر مهربان باعث وحشت شديد پسر او شده باشد. مسئله جالب اين است كه حرفهاى او كوچك ترين تاثير خوب يا بدى در من نمىگذارد. هنوز هم اين حالت در من هست. هنگامى كه در ذهنم باور دارم كه كار بدى نكرده ام تمام سرزنشهاى عالم به نظرم كشك مى آيد. در آنچه كه ميان من و سين، با اصرار و وسوسه شديد او اتفاق افتاده بود، يك نكته به نحوى مبهم در ذهن من وجود داشت. امروز مىفهمم كه اين سين يك گرفتارى داشت. به كمك نياز داشت. شايد بتوان گفت كه مادر مهربان سين را از نظر روانى اخته كرده بود.
يك روز مادر سين را، كه نزديك نود سال دارد، مرده پيدا مىكنند. زن گويا از پله ها سقوط كرده. سين با ز به همه جا مىرود و دائم از مادرش حرف مى زند. آنقدر از خوبى و صفا و وفاى مادر مىگويد تا كم كم اين شبهه را در من ايجاد مىكند كه شايد خودش مادرش را از پله ها پائين انداخته. البته من در سين مردى را نمى يابم كه قادر به كشتن باشد. حالا سين با خواهرش زندگى مىكند. خواهر ناله مى زند كه سين داروى زيادى به خورد او مى دهد. خواهر دچار عدم تعادل روانىست و دارو مصرف مىكند اما سين هميشه او را خواب نگه مى دارد. زن مىآيد پاسخى بدهد كه سين سلاح را بيرون مىكشد و گلولهاى به مغز او شليك مىكند و بعد گلولهاى به مغز خودش شليك مىكند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
ممنون که زحمت نوشتن این سطور را متقبل شدید.
-- دخترک ، Feb 24, 2007 در ساعت 05:36 PMهر جا هستید شاد و سلامت باشید. :) :*
salam
-- [email protected] ، Feb 24, 2007 در ساعت 05:36 PMman bayad hatman ba shoma mashverat konam khanome parsipoor
khahesh mikonam ye add email personaly vasam be in add bezarin:
قرائت شهرنوش پارسی پور از زندگی سین نشان دهنده ی بصیرتی است که معمولاً در افراد دیگر خفه می شود.
-- مهدی ، Mar 12, 2007 در ساعت 05:36 PMfoghol adast. makhsoosan in bakhsh.
-- amir ، Mar 28, 2007 در ساعت 05:36 PM