خانه > نيلگون > آمريکايی که نمی شناسيم > ۱۹۶۸ و راديکاليسم جوانان آمريکايی | |||
۱۹۶۸ و راديکاليسم جوانان آمريکايینوشتهء عبدی کلانتری فايل صوتی
از همين رو وقتی که در ساعت ۲ و بيست دقيقهء نيمه شب سی ام آوريل ۱۹۶۸ (يک روز مانده به اول ماه مه)، صدای بلندگوی پليس در فضای دانشگاه کلمبيا (در شهر نيويورک) بلند شد که آخرين اولتيماتوم را به دانشجويان اعتصابی می داد تا خود را تسليم کنند، کسی واهمه به دل راه نداد. اين هفتمين سحرگاه اعتصابی بود که طی آن دانشجويان پنج ساختمان اصلی دانشگاه کلمبيا را اشغال کرده بودند تا به سياست «نژادپرستی و نظامی گري» در تصميمات و طرحهای دانشگاه خاتمه دهند. اعتصاب به تعطيلی همهء کلاسها انجاميده بود. به دنبال اولتيماتوم، يک نيروی هزار نفره از پليس شهرنيويورک و نيروهای شخصی پوش امنيتی به بست نشينان ساختمانهای اشغال شده حمله بردند. ساعتها پيش از شروع حمله، مقامات جريان آب و خطوط تلفن ساختمانهای اشغالی را قطع کرده بودند. پس از ضربه های باطوم و لگد به دانشجويان، آنها را با دست يا پا می گرفتند و از پله های سنگی با خشونت پايين می کشيدند و همانطور کشان کشان صدها متر تا محل پارک وانت های پليس در خيابان برادوی می بردند. در اين زد و خورد که تا ساعت پنج صبح به طول انجاميد، ۱۳۲ دانشجو، چهار استاد، و ۱۲ افسر پليس زخمی شدند، و ۷۲۰ نفر نيز دستگير و روانهء زندان گشتند. برخلاف جنبش انقلابی مه ۱۹۶۸ در فرانسه، در آمريکا جنبش راديکال جوانان پايهء توده ای پيدا نکرد و نتوانست به سراسر جامعه سرايت کند. در حاليکه کابينهء ژنرال دوگل در فرانسه با فشار جنبش خودانگيختهء کارگران و دانشجويان و روشنفکران مستقل چپ، تا يک قدمی پرتگاه رفت، در ايالات متحده، جنبش دانشجويی ۶۸ تهديدی جدی برای دولت نبود. از لحاظ وسعت پايهء مردمي، شايد جنبش ضد جنگ ويتنام در آمريکا بتواند قابل مقايسه باشد با جنبش انقلابی مه ۶۸ در فرانسه. اعتصاب دانشجويان راديکال دانشگاه کلمبيا در ۱۹۶۸ ، هرچند با مداخلهء خشن پليس به پايان رسيد اما به فاصلهء کوتاهی پس از آن دانشگاه کلمبيا مجبور شد ارتباط خود را با يکی از انستيتوهای تحقيقاتی پنتاگون که برای جنگ ويتنام کار می کرد قطع کند. دانشگاه کلمبيا از ساختن بنايی که قرار بود برای ساکنان سياهپوست هارلم در خروجی جداگانه داشته باشد صرف نظر کرد. دانشجويان زندانی مشمول عفو شدند و رئيس دانشگاه گرِيسون کرک و معاون او نيز زودهنگام مجبور به استعفا گشتند. اما جنگ ويتنام و نظام وظيفهء اجباری در سالهای بعد بسياری از جوانان آمريکايی را به کام خود کشيد. اين ماه (مه ۲۰۰۸) در مراسم چهلمين سالگرد رويداد کلمبيا، برخی اشاره کردند که رابطهء اين دانشگاه با همسايگان سياهپوست و فقير خود در محلهء هارلم همچنان ارباب منشانه و نژادگرايانه باقی مانده است. فرزندان طبقهء متوسط آمريکايي نسل جوان دههء شصت که در رفاه نسبی باليده بود، با فرهنگ بالاتر و و ايده آليسم بيشتر، همزمان نارضايتی های خودش را داشت. بيگانگی از يکنواختي، کسالت، و فقدان فرهنگ بالای نسل پيشين، نسلی که به زعم آنها تنها به فکر پول درآوردن، خانه و اتوموبيل داشتن، مستقر شدن از لحاظ مالی و مادي، و سپس آرام باز نشسته شدن بود. {اين به اصطلاح} «بی فرهنگي» پدران و مادران را جوانان در محتوای سطحی رسانه ها، تبليغات فراگير تجاري، مصرف بی اندازهء سريالهای سرگرم کنندهء تلويزيون، و آن نوع فردگرايی خودخواهانه ای می ديدند که خانوادهء هسته ای خود را مرکز جهان تصور می کرد و علاقه ای به شناخت و همدردی با مردمان ديگر، به ويژه اقليت های نژادی يا محرومان آنسوی مرزها نداشت. دانشجويان راديکال، فرهيختگان مرفه جوان و ايده آليستی هستند که راديکاليسم آنها عليه وضع موجود، ريشهء فرهنگی دارد نه اقتصادي؛ و از بيگانگی با محيط بی واسطهء خانواده و طبقهء خود آغاز می شود. در جامعهء مرفه آمریکایی پس از جنگ (Affluent Society) پدران و مادران احساس می کردند آنچه به دست آورده اند، رفاه نسبی کنونی را ــ رفاهی که در عين حال به خاطر زندگی قسطی و وابستگی به بانکها و بازار کار می تواند هرلحظه بحرانی شود و زمين زيرپای آنها را تکان دهد ــ {اين رفاه را} با عرق جبين وکار و زحمت خودشان به دست آورده اند. برخی از اين پدر و مادران هنوز خاطرهء دوران رکود اقتصادی را در کودکی از یاد نبرده بودند. آنها رفتار ياغيانهء فرزندان شان را قدرنشناسی و بی مسؤليتی تلقی می کردند. از سوی ديگر، فرزندان ايده آليست به اين نتيجه رسيده بودند که رفاه آنها ثمرهء سازشکاری (کانفورميسم) والدين با ارزش های حاکم و تبديل شدن به مهره ای در ماشين بزرگ رقابت، سوداگري، و استثمار بوده است. به خاطر تحصيلات بالاتر و فرهنگ بيشتر، دانشجويان راديکال جهانوطن (کاسموپاليتن) نيز بودند و همين آنها را در تضاد قرار می داد با ديد محدود یا «عقب مانده» ی نسل پيشين که از فرهنگ اروپايی و مشکلات جهان سومی بی خبر بود. تصويری که دانشجويان راديکال مايل بودند از جامعه و تمدن آمريکايی ترسيم کنند حالت کاريکاتور پيدا می کرد، و مثل هرکاريکاتوري، عناصری از واقعيت را می گرفت و در آنها مبالغه می کرد و عناصری ديگر را از نظر می انداخت. یک کاريکاتوريست البته به خاطر طنز و انتقاد، خودآگانه اين کار را می کند اما آمريکاستيز ساده انگار کاريکاتور را عين واقعيت می پندارد. طبق اين کاريکاتور (در عبارات دو جامعه شناس آمريکايي)، « جامعهء آمريکايی زير تسلط نخبگان قدرتمند بوروکراتيک قرار دارد که بخش های ديگر جامعه را به نفع خود آلت دست قرار می دهند تا به اهداف اقتصادی و سياسی شان برسند. طبقات متوسط تبديل به مردمانی سازشکار و خدمتگزارانی بوروکرات منش می شوند، يعنی افرادی يک بعدی يا تک ساحتی. مردم توسط رسانه های جمعی مغزشويی شده، منفعل بارآمده، و سليقه و ذائقهء آنها با فرهنگ عوام پسند اين رسانه ها به دامن ابتذال سقوط کرده است. آنها اوقات شان را در روياپروری و آرزوهای طلايی می گذرانند. از اين مردم سرچشمه های حقيقی خلاقيت، عاطفه، و تشفی جنسی دريغ شده است. در عوض، نوعی عقلانيت عقيم، باعث جدايی آنها از «خود» و هويت احساسي، جنسي، خودانگيخته، و اصيل آنها شده است. اين جامعه، انفعال وسازشکاری را با در اختيار گذاردن کالاهای مصرفی فراوان پاداش می دهد و می گذارد همه در دنيای خودمدار مصرفي، هرچه دوست دارند بکنند به شرطی که به سياست کاری نداشته باشند. اما همين جامعه، فقيران، سياهان، بيماران رواني، کارگران مزارع، سالمندان، سرخپوستان، مريضان، و روستاييان ويتنام را انسان محسوب نمی کند. هزينه های ضروری اجتماعی فدای سودجويی و لذت خصوصی می شود. همه چيز در جهت توليد سود برای شرکتهای بزرگ است که به غارت کشورهای توسعه نيافته مشغولند و با سياست های نواستعماري، هرگاه که اين منافع به خطر افتد، دخالت مستقيم و سرکوب سياسی را پشتوانه دارد. دانشگاهها، بنيادها، و نهادهای دولتی همه مؤسساتی هستند که از طريق آنها «مجتمع بزرگ نظامی ـ صنعتي» و نخبگان قدرتمند بر آمريکا حکم می رانند. و همهء کارکنان يقه سفيد، از جمله دانشجويان، هدف مغزشويی و بازيچه شدن اند و چنانچه اينان تسليم شوند، بدون شک به خدمتگزاران دستاموز، ماشيني، انسانيت زدايی شده، بی اراده، و بردهء مقام و شغل تبديل می گردند.» (جوزف بنزمن و آرتور ويديک، «جامعهء آمريکايي»، صص ۲۴۱-۲۴۲) از انقلاب تا ارتجاع مارشال برمن می نويسد، «در ماههای اول ۱۹۶۸ يک سلسله رويدادهای هيجان انگيز را شاهد بوديم. نخست، سناتور يوجين مک کارتی با جرئت تمام سياست های رئيس جمهور وقت ليندن جانسون را محکوم کرد، تحليل جدی و کوبنده ای از اوضاع جنگ ويتنام به دست داد، و در مرحلهء مقدماتی انتخابات رياست جمهوری در آن سال، موفق به کسب آرای قابل توجهی شد. سپس رابرت کندی [برادر جان اف کندی که ترور شده بود] وارد مسابقهء انتخاباتی شد و برنامه ای ارائه داد به مراتب مترقی تر از يوجين مک کارتی. رابرت کندی نه تنها به جنگ ويتنام، بلکه به مشکلات جامعه پرداخت و به اينکه چگونه سراسر جامعهء آمريکا درحال تجزيه شدن بود. مارتين لوترکينگ جونيور در انتخابات شرکت نکرد اما با به دست گرفتن رهبری «کارزار مردم فقير» نشان داد که ميان نژادپرستي، بهره کشی از کارگران، و ضايعات امپرياليستی در اقصا نقاط جهان رابطه وجود دارد. چيزی که ماههای اول ۱۹۶۸ را چنين هيجان انگيز می کرد اين بود که اين سه مرد بزرگ با از خود گذشتگی توانستند «قهرمانانه» (heroically) عمل کنند. آنها با پا فراتر گذاشتن از امکانات خود، ريسک بزرگی را به جان خريدند تا حقيقت را صريح با مردم در ميان بگذارند، آنهم حقيقت در تمامی ابعاد پيچيده اش که در فورمولهای ساده نمی گنجيد؛ و حقيقت نيز پاداش آنها را داد. در پايان ماه مارس، ليندن جانسون نيز کاری قهرمانانه کرد: او متوجه شد که خود مانعی بر سرراه صلح است و از کارزار انتخاباتی کنار کشيد. من و مادرم در آن لحظه او را بر صفحهء تلويزيون ديديم که اين را اعلام کرد و هردو از حيرت دهانمان باز ماند. شايد حالا وقت آن رسيده بود که کشور راه خودش را از ميان بيراهه ها پيدا کند. آن لحظه، لحظه ای بود که انسان از زنده بودن اش احساس شعف می کرد. اما مارتين لوتر کينگ را کشتند و متعاقب آن محله های بسياری در سراسر کشور در آتش سوخت. طی دو ماه بعد، هواداران مک کارتی و هواران کندی چنان رفتار کردند که گويی به خون يکديگر تشنه اند، حال آنکه اين دو دسته دموکراتهای ليبرال اهداف مشابهی داشتند [. . . . ] در پايان، پس از آنکه رابرت کندی را هم به ضرب گلوله ترور کردند و کنوانسيون حزب دموکراتيک معاون جانسون، هيوبرت هامفری را به عنوان کانديدای نهايی خود برگزيد، ديگر زهر به همه جا سرايت کرده بود. صلح طلبان دموکرات يکديگر را تار و مار کردند تا مردی حقيقتاً خطرناک، ريچارد نيکسون، از روی جنازه های آنها بگذرد و به قدرت برسد.» (فصلنامهء ديسنت، بهار ۲۰۰۸، ص ۵) سال انقلاب در فرهنگ راک اند رول که بر محور رقص و سکس می چرخيد سياسی شد. ميک جگر (روليگ ستونز) آهنگ معروف «مرد رزمنده در خيابان» را نوشت و شعر آنرا در نشريهء مارکسيستي ِ طارق علی جوان به چاپ رساند. در اين آهنگ بود که ميک جگر می خواند، «از هر سو صدای پاها را می شنوم که رژه می روند و به جلو می تازند. تابستان رسيده و هنگام نبرد خيابانی است . . . هنگام انقلاب برای تسخير کاخ شاهی . . . فرياد می زنم شاه را بايد کشت و خدمه اش را بايد پايين کشيد.» در خيابانهای نيويورک و سانفرانسيسکو انگار روح زندگی بوهمی و کولی وار گرينيچ ويلج در دو دههء اول قرن بيستم دوباره در کالبد جوانها حلول می کرد، دو دهه ای که در آن جان ريد جوان به همراه دوست دخترش لوئيز برايان ــ يکی از پيشتازان فمينيسم و سکس آزاد ــ بار سفر بستند تا به روسيهء انقلابی بروند و جان ريد بتواند کتاب پرآوازه اش «ده روزی که دنيا را تکان داد» را دربارهء انقلاب لنينی اکتبر بنويسد (فيلم ارزندهء «سرخها» ساختهء وارن بيتی بر اساس همين رويدادها است.) مارکی دوساد، يکی از پدران معنوی جنبش روشنگری اروپايي، دوباره کشف شد. تصوير چه گوارای خوش سيما، هم سمبول انقلابی شهيد بود هم سمبول سکس. در فرهنگ راک اند رول، مرگ زودهنگام کسانی چون جنيس جاپلين، جيم موريسون، يا جيمی هندريکس، همراه با هاله ای قدسی است، گويی آنها شهيد راه و هدفی ورای زندگی غيرمتعارف خودشان شده اند. يک سال پس از وقايع ماه مه ۱۹۶۸، اريک هابزبام تاريخنگار مارکسيست بريتانيايی در مقاله ای به نام «سکس و انقلاب»، در تقبيح جوانان راديکال، نوشت انقلابيون جدی وقت خود را با مشغولياتی چون سکس و مواد مخدر به هدر نمی دهند. اما همين تاريخنگار، سی و پنج سال بعد، پيرانه سر، در کتاب خاطرات خود می نويسد که اشتباه می کرده است. هابزبام می نويسد در جوانی تصور می کرد که شورشگری های خلاف عادت فرهنگی و رفتاری چون سکس آزاد و مواد نشئه آور و موسيقی تند راک اند رول هرچه شيوع بيشتری داشته باشند احتمال وقوع «رويدادهای بزرگ» انقلابی کمتر است. اما اکنون طور ديگری می انديشد. هابزبام می نويسد، «اما اگر فرض را بر اين بگذاريم که رويدادهای بزرگ قرار نيست براندازی [يک شبهء] سرمايه داری يا حتا براندازی يک رژيم سرکوبگر و فاسد باشد، آنوقت چه؟ شايد رويدادهای بزرگ دقيقاً تخريب الگوهای سنتی روابط ميان انسانها باشد و [انقلاب در] رفتار شخصی آنها در درون همين جامعهء موجود. شايد ما برخطا بوديم که خيال می کرديم شورشی های دههء ۱۹۶۰ مرحله ای تازه يا نسخهء متفاوتی از همان نيروهای چپ گذشته هستند. اگر ما در ارزيابی خود خطا کرده باشيم معنی اش آن است که شورش ۱۹۶۸ يک انقلاب شکست خورده نبود، بلکه نوع ديگری از انقلاب را پديد آورد؛ انقلابی که ــ مثلاً با شعار «آنچه شخصی است سياسی هم هست» ــ سياست به شيوهء سنتی را از ميان برد، از جمله سياست چپ سنتی را. حالا، پس از سی و چند سال که به عقب نگاه می کنم، به خوبی می بينم که در آن زمان اهميت تاريخی رويدادهای ۱۹۶۰ را به درستی نفهميدم.» (هابزبام، دوران پرکشش: شرح يک زندگی در قرن بيستم، صص ۲۵۰-۲۵۲) جنبش جوانان ۱۹۶۸ يک انقلاب سياسی سرانجام ناموفق بود اما همان انقلاب در پهنهء فرهنگ در جوامع پيشرفته پيروز شد و تأثير خود را برای هميشه برجا گذاشت. فرزندان طبقهء متوسط مرفه در برههء رونق اقتصادي، اشتغال کامل، با قدرت خريد مستقل، توانستند از طريق بازار توده گير، ذائقه، سليقه، و عادات و رفتار انقلابی خود را به تمام جامعه سرايت دهند: از شلوار جين، مينی ژوپ، موی بلند برای مردان و موی کوتاه برای زنان گرفته تا سکس آزاد و موسيقی راک سياهان؛ از «پاپ آرت» و اندی وارهال تا موج سينمای مستقل هاليوود؛ از مشارکت در برنامه ريزی های دانشگاهی تا آموزش و پرورش دموکراتيک و عوض کردن فضای آکادميک به تمامي، از ايدئولوژی مخالفت با نظامی گری با شعار معروف «جنگ نکن، عشق بورز» تا جنبش بزرگ ضد جنگ ويتنام و سرانجام متحول کردن تمامی فلسفه و ادبيات مدرن با جرياناتی که بر روی هم «پست مدرنيسم» نام گرفتند. منابعی که در بالا به آنها رجوع شده: Joseph Bensman and Arthue J. Vidich, American Society Revisited, Bergin & Garvey Publishers, Inc. 1987 * |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
بدون تمثیل و یا مقایسه سازی، مدتی است چیزی چون امتزاج آرزو و نشانه ها مرا مشغول میکند. آیا آنچه بر ما گذشت و میگذرد را هم میتوان تغییر ضمنیِ مثبت فهمید؟ آیا برای جامعه ی ما استبداد دینی در عریانیت حکومتی اش لازمه ی تکان ما نبود؟
-- بدون نام ، Jun 1, 2008به گمان خودم در این رابطه احتیاج به کمک دارم.
با سپاس از روشنگری های شما
فریده