« August 2006 | Main | October 2006 »

September 2006 Archives

September 3, 2006

انصاف

شنیدن فایل صوتی

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
کسی که با تفکر انتقادی متنی را می‌خواند یا سخنی را می‌شنود، نوشته یا گفته را با مجموعه‌‌ای از ارزشها می‌سنجد که از جمله‌ی آنهایند وضوح و دقت و بداهت و مستدل بودن. این ارزشها معطوف هستند به رابطه‌ی موضوع، آن گونه که می‌پنداریم هست، با آن گونه‌ای که به بیان درآمده است. تکلیف خود نویسنده یا گوینده چیست؟ چه نحوه‌ی نگرشی به وی را می‌توانیم ارزشی بدانیم که به نقد راه می‌دهد، اما خود نیز می‌تواند از دل یک نقد سربلند درآید؟ آن ارزش انصاف است.

در مورد متنی که می‌خوانیم و حرفی که می‌شنویم بایستی منصفانه قضاوت کنیم. وقتی به انصاف فرامی‌خوانیم، از خوانده و شنیده فراتر می‌رویم و به خود نویسنده یا گوینده می‌نگریم. می‌خواهیم نشان دهیم که جایگاه او را در جهان درک می‌کنیم، امتیازهای او را، محدودیت‌های او را، رابطه‌ی او را با پیرامونش، همتایانش، گذشتگانش، معاصرانش. معمولا از بررسی انتقادی انتظار دارند که تند و عتاب‌آلود و منفی‌باف باشد. این درکی غلط است. بررسی انتقادی خوب، بررسی منصفانه است.

چهار دستور عقلانی دکارت

دکارت در "گفتار در روش" برای آن که شیوه‌ی رسیدن به حقیقت را نشان دهد، چهار دستور عقلانی پیش نهاده است:

- این که هیچ چیز عادت‌ شده و از پیش برگرفته و بی‌اندیشه آموخته‌شده را حقیقت ندانیم و حقیقت را در آغاز فقط ارزشی ویژه‌ی امور بدیهی بدانیم،
- این که موضوع پیچیده را تجزیه کنیم تا به اجزای ساده و وضح برسیم،
- این که به آگاهی‌های خود نظمی هدفمند دهیم
- و سرانجام این که چه در تجزیه و چه در ترکیب توجه کنیم که چیزی از قلم نیفتد.

او به انصاف توصیه نکرده است. علت این امر شاید آن باشد که فقط به علوم طبیعی توجه داشته و از نمونه‌ی ریاضیات سرمشق می‌گرفته است. امروزه حتا در آنجایی که فقط به طبیعت نظر می‌دوزیم، نباید انصاف را از یاد ببریم، انصاف در قبال کل جهانیان، انصاف در قبال آیندگان، انصاف در قبال همه‌ی موجودهای زنده‌ ، نگرش متعادل به خود طبیعت به قصد حفظ تعادل طبیعی آن.

هم تو حق داری هم من حق دارم

انصاف عدالت است. تعادلی که آماج عدالت است، در انصاف صورت مشخص نصف–نصف را می‌گیرد، نه به صورت ساده‌ی ۵۰–۵۰، بلکه به صورت تأکید عادلانه‌ی نصفانصف هم بر پرسش، هم بر پاسخ، هم بر این که تو حق داری، و هم بر این که من نیز حق دارم، هم بر این که تو آزادی، هم بر این که من نیز باید آزاد باشم و آزاد بمانم، هم بر این که تو حق داری سیر باشی، هم بر این که من نیز نبایستی گرسنگی بکشم، هم بر این که تو محدودیتهای خودت را داری، هم بر این که من نیز محدودیتهای خودم را دارم، از جمله در هنگام نقد، زیرا من ممکن است بسیار چیزها را ندانم و بر همه‌ی ‌سویه‌های موضوع آگاهی نداشته باشم.

آنچه به انصاف معنا می‌دهد، تعلق جهان به همگان است. جهان، جهان مشترک است. من در برابر تو ایستاده‌ام و با تو حرف می‌زنم، نصفی از جهان از آن توست و نصفی از آن، در پهنه‌ی دید من است. انصاف به این معنا ست که من بایست آن نصفه‌ی تو را در نظر گیرم، تو چیزهایی را می‌بینی که من نمی‌بینم، تو مشکلات و محدودیتهایی داری که من ندارم اما بایستی بکوشم تا به آنها واقف باشم.

اگر ناراضيان نبودند انسان هنوز در غار می بود

تفکر انتقادی توجه ویژه‌ای دارد به کسانی که جهان به آنان نیز تعلق دارد، آنان اما از سهم خود محروم شده‌اند. تفکر تحلیلی انتقادی کلاسیک می‌گوید که چیزی را نپذیریم که به بداهتهای تجربی و عقلی برنگردد. به این بداهتها باید بداهت اخلاقی را نیز اضافه کرد، نباید اندیشه‌ای را بپذیریم که نتیجه‌ی آن ایجاد شکاف در جهان مشترک انسانی باشد. نابرابری و ستم به هیچ شکل توجیه‌پذیر نیست. تفکر انتقادی سخت حساس است که پنداری یا کرداری در خدمت توجیه و تحکیم ستم نباشد.

انتقاد بیان نارضایتی از وضع جهان است. نابسامانی جهان در متنی یا سخنی که موضوع انتقاد است بازتاب می‌یابد و اندیشه‌ی انتقادی را برمی‌انگیزد. وضع می‌تواند و باید بهتر باشد. تفکر انتقادی این خوش‌بینی را دارد. ناراضیان نقش مهمی در تاریخ دارند. اگر ناراضیان نبودند، انسانها هنوز در غار زندگی می‌کردند.

September 7, 2006

سنت" نقد"

شنیدن فایل صوتی

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
نقد در لغت به همان معنایی است که از عبارتِ رایج "پول نقد" می‌شناسیم. در لغت‌نامه‌ی دهخدا در مقابل آن نوشته شده: "آن چه در حال داده شود"، "خلاف نسیه"، "مال حاضر"، "پول حاضر و آماده" و چیزهای دیگری در همین ردیف. به فعل مرکب "نقد کردن" نیز برمی‌خوریم که دهخدا سه معنا برای آن برمی‌شمرد: "متاعی را فروختن و بهایش را فی‌الحال پول نقد دریافت کردن"، جدا کردن سره را از ناسره" (یعنی خالص را از ناخالص) و "خوب و بدِ کلامی را آشکار ساختن". نقد در این معنای سوم توانایی‌ای بوده است برای تشخیصِ مثلاً شعرِ خوب از شعرِ بد.
نقدِ ادبیِ سنتی، فاقد سویه‌‌ی نقدِ اجتماعی و فرهنگی بوده است، چیزی که در نقدِ ادبی جدید حضور پررنگی دارد. مسعود سعد سلمان و خاقانی شروانی دو شاعرِ نامدار پارسی‌گو هستند که تجربه‌ی زندان داشته‌اند. در دسته‌بندی مضمونی در ادبیات کلاسیک فارسی آن نوعی از شعر را که تجربه‌ی حبس را بازگو می‌کند، حبسیات می‌گویند. نمونه‌ی عالی حبسیات "ناله از حصار نای" است، شعری جانسوز که مسعود سعد سلمان آن را در زندانی به نام نای سروده است:

نالم زدل چو نای من اندر حصار نای/
پستی گرفت همت من زین بلند جای//
آرد هوای نای مرا ناله‌های زار/
جز ناله‌های زار چه آرد هوای نای//...

و خاقانی در شکایت از حبس و بند می‌گوید:

راحت از راه دل چنان برخاست/
که دل اکنون ز بند جان برخاست//
نفسی در میان میانجی بود/
آن میانجی هم از میان برخاست//
سایه‌ای مانده بود؛ هم گم شد/
وز همه عالمم نشان برخاست//
چار دیوار خانه روزن شد/
بام بنشست و آستان برخاست//...

حبسیات خاقانی به پای حبسیات مسعود سعد سلمان نمی‌رسند. نقد ادبی سنتی برتری حبسیات این شاعر به آن شاعر را می‌بیند و از این رو کار سعدسلمان را به‌عنوانِ عالی‌ترین نمونه‌ی شعر زندان معرفی می‌کند. این تشخیص صرفاً صوری است، نگاه آن به قدرتِ کلام است و جانسوزیِ اثر. کسی پا در قلمرو این بحث نمی‌گذارد که کدام یک به زمینه‌ی اجتماعیِ موضوع نزدیکتر شده، یا توانسته شکایت خود را چنان بیان کند که به شکایت‌نامه‌ای علیه هر زندان و زندان‌بانی تبدیل شود.

شکایت از تقدیر و ندیدن نظم ستمزا

در حبسیات شکایت رو به تقدیر دارد و آنگاه که بیان مشخصتری می‌یابد، از دست حسودان و بدخواهان و احیانا امیر یا وزیری ستمگر می‌نالد. از آن نظمی که به زندان نیاز دارد، شکایت نمی‌شود. در گفتارِ اندیشه‌ورز نیز برای نظم ستمزا مفهومی وجود ندارد تا چه برسد به گفتار ادبی و روزمره، و می‌دانیم که اگر برای چیزی مفهومی نداشته باشیم، نمی‌توانیم بدان بیندیشیم.

ای سرد و گرم دهر کشیده/
شیرین و تلخ دهر چشیده//
اندر هزار بادیه گشته/
بر تو هزار باد وزیده//
بی حد بنای آز کشفته/
بی مَر لباس صبر دریده//
در چند کارزار فُتاده/
در چند مَرغزار چریده//
اقلیمها به نام سپرده/
در دشتها به وهم دویده//
در بحرها چو ابر گذشته/
در دشتها چو باد تنیده//
در سُمجهای حبس نشسته/
با حلقه‌های بند خمیده...

مسعود سعد سلمان در این قصیده از تجربیات خویش سخن می‌گوید. این تجربیات با همه‌ی عمق و وسعتشان این اندیشه را در ذهن او نمی‌پرورانند که اصولا چرا باید سامان جهان انسانی چنان باشد که کارش بی حبس و بند پیش نرود. تجربیاتش در نهایت به او می‌گویند که همواره چنین بوده و در آینده نیز چنین خواهد ماند. او در بهترین حالت می‌تواند امید به نجات فردی خود داشته باشد. در جهانی که افق تجربه در آن این چنین محدود است، انتقاد وجود ندارد. اندیشه آنگاه نقاد می‌شود، که درک شود می‌توان جهانی دیگر داشت با تجربه‌هایی دیگر. نقد و اراده به تغییر همزادند.

September 10, 2006

ایراد و کریتِکا

شنیدن فایل صوتی

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
در عصر پیشامدرن نیز نارضایتی از وضع موجود به نحوی ایرادگیرانه بروز می‌کرده است. تفاوت ایرادگیری سنتی با انتقاد مدرن در این است که با این درک و اراده همراه نیست که می‌توان طرح جهان دیگری را ریخت که ایرادهای فعلی را نداشته باشد. ایرادگیری سنتی متوجه اشخاص و اصناف خاصی است، شکایت از روزگار است و در نهایت توصیه می‌کند به جهان پشت کنیم و عافیت را در عالمی دیگر بجوییم.

آغاز انتقاد مدرن

جهان سنتی در یک گفتار سنتی مفهوم می‌شده است. در آستانه‌ی عصر جدید، بحران جامعه‌ی سنتی که آغاز می‌شود، پدیده‌هایی بروز می‌کنند که دیگر در زبان سنت تبیین‌شدنی نیستند. عباس میرزا در جستجوی علل شکست از قوای روس به دنبال توضیحاتی است که آنها را در نزد منشیان و ملایان و شاعران و مورخان نمی‌تواند پیدا کند. گفتار سنتی در نهایت می‌توانست به او مدح و ثنا، رجزخوانی و اوراد و لاطائلات تحویل دهد. انتقاد به بی‌کفایتی و عقب‌ماندگی آغاز می‌شود، اما هنوز دور از آن است که انتقاد مدرن خوانده شود، زیرا در گذشته نیز بوده‌اند امیران و وزیرانی که از بی‌کفایتی و بی‌سر و سامانی پیشینیان خود ایراد گرفته‌ باشند. انتقاد مدرن نه با انتقاد مستقیم از وضع موجود، بلکه با انتقاد از گفتمان سنتی، که ناتوان از تبیین وضعیت است، آغاز می‌شود.

انتقاد مدرن گفتمانی است درباره‌ی گفتمان، سخن گفتن است درباره‌ی آن سخن گفتنی که دیگر جهان در آن به فهم درنمی‌آید. انتقاد مدرن زبانی است که بر فراز زبان دیگری قرار می‌گیرد و درباره‌ی آن قضاوت می‌کند. به این اعتبار آن را دارای جایگاهی ابرگفتمانی می‌دانیم. تفاوت آن با نقد ادبی سنتی در این است که مسئله‌اش نه صورت زبان، بلکه روایتی است که از جهان به دست می‌دهد.

پیشگام نقد مدرن در ایران

پیشگام نقد مدرن در ایران میرزا فتحعلی آخوند زاده ( 1257- 1190 هـ.ش) است. او همچون بسیاری دیگر از همعصران خود در قفقاز با اندیشه‌های مدرن آشنا شد. انتقادگری او با مقاله‌ای آغاز شد که در نقد کتاب تاریخ روضة الصفای ناصری نوشت. این کتاب اثر رضا قلی خان هدایت مورخ دربار ناصرالدین شاه بود.

آخوندزاده در رساله‌ی انتقادی خود از شیوه‌ی بیان این مورخ که خواسته بود در طریق مورخ قرن نهم خواندمیر پیش رود و بیگانگی خود را با جهان تاریخی را با درازگویی و صنایع کهنه‌ی ادبی پوشانده بود، ایراد می‌گیرد و این ایرادگیری را آگاهانه "ایراد" می‌نامد و نیز "قرتیکا" یا "کرتیکا". او کرتیکا را راهگشای آگاهی مدرن می‌داند و می‌نویسد، اگر این رویکرد که در اروپا متداول است، در ایران نیز رواج یابد، موجب "ترقی" نسلهای آینده خواهد شد.

تقدس‌زدایی

آخوندزاده در هنگام معرفی کریتکا در درجه‌ی اول میان آن با نصیحت‌گری اخلاقی سنتی فرق می‌گذارد. همین فرق‌گذاری نشان دهنده‌ی فاصله‌گیری زبان مدرن انتقادی از زبان سنتی است. این فاصله‌گیری چون نمی‌تواند به صورت تقابل مطلق باشد، از پدیده‌ای آشنا در خود زبان سنتی می‌آغازد که عیب‌گیری و سرزنش و استهزا است. به نظر آخوندزاده "کریتکا بی عیب گیری و بی سرزنش و بی استهزا و بی تمسخر نوشته نمی شود... حقی که نه به رسم کریتکا، بلکه به رسم موعظه و نصیحت و مشفقانه و پدرانه نوشته شود در طبایع بشریه بعد از عادت انسان به بدکاری هرگز تاثیر نخواهد داشت، بلکه طبیعت بشریه همیشه از خواندن و شنیدن مواعظ و نصایح تنفر دارد. اما طبایع به خواندن کریتکا حریص است."

آخوند زاده نصیحت‌گری سنتی را بیهوده می‌داند: "اگر نصایح و مواعظ موثر می شد گلستان و بوستان شیخ سعدی رحمت الله، من اوله الی آخره وعظ و نصیحت است. پس چرا اهل ایران در مدت ششصد سال هرگز ملتفت مواعظ و نصایح او نمی‌باشند؟" گرایش او به استهزا بازتاب گرایش انتقاد مدرن به تقدس‌زدایی است. او می‌گوید برای باطل کردن باور به کیمیاگری بحث عقلانی کفایت نمی‌کند، باید این باور سنتی را استهزا کرد تا طبایع بشری از آن دور شوند.

مضمون و الفاظ

یکی از انتقادهای مشهور آخوندزاده کریتِکایی است که درباره‌ی مولوی نوشته است. او مولوی را به پریشان‌گویی متهم می‌کند. معتقد است که "اکثر مطالبش، به غیر از حکمت و افسانه های با مزه، کهنه و مندرس و بی لذت است، و بلکه اقوال بی معنایی است که با تکرار های کسالت انگیز به قلم آمده است". او در نقدهای ادبی خود دو معیار برای قضاوت پیش می‌گذارد: "حسن مضمون و حسن الفاظ". منظور از مضمون بازتابی است که جهان در الفاظ پیدا می‌کند. این بازتاب بایستی ایرادگیرانه باشد و جهان را چنان تبیین کند که آگاهی بر تغییر ترقی‌خواهانه‌ی آن را میسر گرداند. با چنین درکی است که انتقادگری مدرن و زبان بایسته‌ی آن تأسیس می‌شود.

September 15, 2006

آغاز انتقاد مدرن

شنیدن فایل صوتی

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
انتقاد مدرن نه با انتقاد مستقیم از جهان و بی‌سامانی آن، بلکه با انتقاد از زبان و معرفتی که جهان را تبیین می‌کند، آغاز می‌شود.
در ایران، آغازگر انتقادگری در این معنا، میرزا فتحعلی آخوند زاده است. او در نقدی که بر مثنوی مولوی نوشته، می‌گوید: "در مورد عقل و شعور و ذوق ملای رومی هیچ حرفی نیست. اما به اندازه ای جلف و سبک است که ماها در مقابل او اشخاص موقر و با تمکینی هستیم." او "به درجه ای بیعار و دراز نفس است که از سخنانش حوصله خواننده سر می‌آید، و اکثر مطالبش، به غیر از حکمت و افسانه های بامزه، کهنه و مندرس و بی‌لذت است، و بلکه اقوال بی‌معنایی است که با تکرارهای کسالت انگیز به قلم آمده است. ترجمه آن به زبان های دیگر عدیم الامکان است زیرا مطلب معین نیست، سخنان جسته گریخته است که با الفاظ تازه‌ای تکرار می‌شود. هر کلامی که به زبانهای دیگر به ترجمه نیاید بدون شک فاقد مضمون است." از مضمون این انتقاد درمی‌گذریم و تمرکز می‌جوییم روی نکته‌ا‌ی مهم در نظر آخوندزاده که موضوع ترجمه‌پذیری مثنوی است. این که سخن آخوندزاده در این باب خام است، بحثی دیگر است، بحث اصلی بر سر این است که چه شده است که آخوندزاده به قصد انتقاد از منظر زبانی بیگانه به بیان مولوی می‌نگرد. نکته‌ی کاملا‌ تازه در سخن آخوندزاده این است، وگرنه در گذشته نیز این امکان وجود داشت که کسی بیاید و شاعری را که نمی‌پسندد پریشانگو بخواند.

آشنایی‌زدایی

این نگاه بیرونی، آشنایی زدایی است، کنار گذاشتن عادتهای کهنه است، ترک شیوه‌های معهود و معمول در اندیشه و سخنوری است. با این نوع نگاه است که تازه پدیده را می‌شناسیم، می‌شناسیم به این اعتبار که اکنون قادریم تصور کنیم که پدیده می‌توانسته است چیزی دیگر باشد و ممکن است چیزی دیگر جای آن را بگیرد. تقدیری در کار نیست. محکوم نیستیم به آنچه هست گردن بگذاریم و با بد و خوب وضع موجود بسازیم.

پیش از عصر جدید نیز پیش می‌آمده که متفکری آثار پیشینیان خود را انتقادی بخواند و بر آنها نقد بنویسد. مثال: غزالی از ابن سینا انتقاد کرده و بر خود وی از سوی ابن رشد انتقاد شده است. در هر دو مورد مبنای انتقاد سنتی است که وجود دارد، متنهایی است که نقش کانونی را دارند. دعوا در این نمونه بر سر روا بودن فلسفه در فکر اسلامی است.

غزالی معتقد است که فلسفه به ضلال یعنی گمراهی منجر می‌شود، ابن رشد او را به بدفهمی متهم می‌کند و با جدا کردن مقال فلسفی از مقال شرعی راهی برای تداوم فکر فلسفی پیدا می‌کند. در این میان هیچ کس سنت‌شکن نیست، نه غزالی نه ابن‌رشد. هر یک گرایشی را نمایندگی می‌کند و آن را پیش می‌برد. ابن رشد هم اگر به دست فراموشی سپرده نمی‌شد، تا زمانی که روحیه‌ی انتقادگری غلبه نمی‌کرد، نمی‌شد از نوشته‌هایش تفسیری سنت‌شکنانه داشت.

عصر انتقادهای ریشه‌ای

در انتقاد معمول و سنتی، از منظر بخشی از یک سیستم نظری به بخش دیگر می‌نگریم و با همان ارزشهای پایه‌ای سیستم، نقصهایی را یادآور می‌شویم، مهمی را غیر مهم و احیانا غیرمهمی را مهم می‌خوانیم. عصر جدید عصر انتقاد ریشه‌ای است. در این عصر به گفته‌ی مارکس "همه‌ی روابط خشک و منجمد، همراه با پیشداوریها و عقایدِ از دیربازْ محترمِ وابسته به آنها، به حاشیه رانده می‌شوند و تمامی روابط تازه شکل گرفته، پیش از آنکه ثبوت یابند، منسوخ می‌شوند. هر آنچه استوار است و به گروههای ثابت احتماعی برمی‌گردد، بر باد می‌رود. هر آنچه مقدس است دنیوی می‌شود، و دست آخر آدمیان ناچار می‌شوند [از خماری به درآمده] و به وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش، با چشمانی بیدار بنگرند."

سنت و انتقاد مدرن

جامعه‌ی شرقی ما در برخورد با جهانی که پا به عصر جدید خود گذاشته، بحران زده می‌شود. این نیاز نیز در ما پدید می‌آید که "وضعیت واقعی زندگی" خود را دریابیم. ولی ادراک و تبیین واقعیت در چارچوب سنت ممکن نمی‌شود. آنگاه که حس می‌کنیم با شیوه‌ی سخنگویی سنتی نمی‌توان واقعیات جهانِ بحران‌زده‌ی خود را بیان کنیم، عصر جدید ما نیز آغاز می‌شود.

پیش از آنکه آخوندزاده به متنی سنتی از منظر یک زبان بیگانه بنگرد، سنت بیگانگی خود را با جهان آشکار کرده بوده است. آگاهی انتقادی جدید پا می‌گیرد؛ که نخست این مشخصه را دارد که بایستی جهان را به گونه‌ای دیگر دید. شرط دیدن آن به گونه‌ای دیگر، درگیر شدن با شیوه‌های معمول نگرش به جهان است. این درگیری نمی‌تواند به شیوه‌ی معمولی، یعنی در عین تعهد به جهان بینی سنتی پیش رود. نگاهی از بیرون لازم است، نگاهی خارج از سیستم پنداری و گفتاری حاکم.

این نگاه از بیرون را آخوندزاده به صورت ترجمه‌ی متن آشنا به زبان بیگانه بیان می‌کند. انتقاد مدرن، همچون ابر-گفتاری رخ می‌نماید که در فراسوی گفتار معمول نشسته و درباره‌ی آن داوری می‌کند. یک بار که در فرهنگی چنین گفتاری شکل گرفت، سنت دیگر باید بپذیرد که دیگر نه داور، بلکه موضوع داوری است.

September 22, 2006

ترجمه و تجاوز

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
(روزهای يکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از راديو زمانه)

میرزا فتحعلی آخوندزاده نخستین کسی است که در خطه‌ی فرهنگی ما برای ترویج مفهوم مدرن "انتقاد"، که خود آن را "کریتِکا" و نیز "ایراد" می‌نامد، تلاش می‌کند. او مفهوم انتقاد را با نه با پیشنهاد انتقاد مستقیم از وضعیت سیاسی–اجتماعی، بلکه با انتقاد از گفتار سنتی در بیگانگی آن با واقعیت جهانِ بحران‌زده می‌آغازد. این انتقاد به‌عنوانِ انتقادِ ادبی شروع می‌شود؛ تفاوتش با انتقادِ ادبیِ سنتی در این است که افزون بر صورتِ موضوع، نحوه‌ی متعین ‌شدنِ جهان را در کلام به پرسش می‌کشد. او با این کار شهامت آن را پیدا می‌کند که از چهره‌های مقتدر سنت نترسد. مثلاً نقدی می‌نویسد بر مثنویِ مولوی و کل این کتاب را پریشانگویی می‌خواند. او در این نقد، برای اثبات نظر منفی خویش، ادعا می‌کند که مثنوی به یک زبانِ دیگر ترجمه‌پذیر نیست. بحثِ ترجمه دلالت بر آن دارد که ارزشهای سنتی دیگر به‌عنوانِ داور نهایی پذیرفته نمی‌شوند و از دیدگاهی بیگانه با آنها درباره‌ی خود آنها داوری می‌شود.

ترجمه و تحریف
پرسیدنی است که آیا نگاه کردن از منظر یک بیگانه به سنت آشنا باعث تحریف آن نمی‌شود؟ آیا می‌شود واقعیتی را با نگاه از بیرون درک کرد؟ آیا انتقادی که از منظری بیرونی صورت گیرد، در ذات خود مخرب نیست و این گونه نیست که انتقاد به‌ریشه‌زننده‌ی مدرن با خرابکاری خویش سرانجام فقط ویرانه‌ای را به جا می‌گذارد؟ آیا جهانی متشکل از ویرانه‌ها جای سکونت است؟

اروپامرکزبینی
پرسشی دیگر: آنگاه که آخوندزاده با هدف انتقاد و نشان دادن مهمل بودن یک متن سنتی از ترجمه‌ی آن به زبان دیگر سخن می‌گفت، کدام زبان را در نظر داشت؟ منظور او یک زبان شرقی نبوده است. او به احتمال بسیار به روسی و فرانسه نظر داشته است. از این نظر می‌توانیم او را متهم به اروپامرکزبینی کنیم.

اروپامرکزبینی به این معناست که فرهنگ اروپایی فرهنگ محوری در جهان است، ارزشهای پایه برای قضاوت درباره‌ی فرهنگهای دیگر از درون آن صادر می‌شوند و این که فرهنگهای حاشیه بایستی برای بقا خود را متحول کرده و پندار و کردار اروپایی را سرمشق قرار دهند. اگر چنین باشد، آیا نبایستی مدعی شد که انتقادگری مدرن از خویی اروپامرکزبینانه برخاسته است؟ آیا انتقادگری مدرن خصلتی "امپریالیستی" ندارد؟ آیا تجاوزگر نیست؟
چنین نظراتی داده شده، آن هم نخست نه در "حاشیه"، بلکه در "مرکز". انتقاد از جهان مدرن از خود جهان مدرن آغاز شده است.

لیوتار و همستیزی گفتمان‌ها
پرسیدیم که آیا انتقاد به مثابه ترجمه‌ی یک متن آشنا به یک زبان بیگانه نوعی تخریب و تجاوز نیست. یکی از نظریه‌پردازان نامدار معاصر در پهنه‌‌ای که با چنین پرسشی در آن گام ‌گذاردیم، فیلسوف فرانسوی ژان فرانسوا لیوتار (Jean-François Lyotard 1924-1998) است. او کسی است که در رواج مفهوم پست‌مدرن نقش اصلی را ایفا کرده است. او کتابی دارد به نام "همستیزی" (تعارض Le Différend) که در آن به مسئله‌ی پیش روی ما پرداخته است.

منظور او از همستیزی یا تعارض دعوایی است که از جنس حقوقی نیست و نمی‌توان بر اساس حق در مورد آن قضاوت کرد. در این دعوا برنده و بازنده در معنای دادگاهی رایج وجود ندارد، آن چه هست متجاوز و قربانی است، ستمگر و ستمکش است. لیوتار اگر با آخوندزاده رو در رو می‌شد به او می‌گفت: انتقادی را که تو به مولوی داری و می‌خواهی آن را از طریق ترجمه‌ی مثنوی به یک زبان بیگانه اثبات کنی، انتقادی نیست که بتوان در مورد آن داوری کرد که حق با تو است یا نیست، چون موضوع مطرح نه حق، بلکه زور است. تو با ترجمه برنده‌ی یک دعوای حقوقی نمی‌شوی، پا در مسابقه‌ای می‌گذاری که قدرت و نفوذ سرانجام آن را تعیین می‌کند. کار تو نه اعمال حق، بلکه اعمال زور است. تو به متن ستم می‌کنی، به آن تجاوز می‌کنی و آن زبان بیگانه را به وسیله‌ی ستمگری و تجاوز بدل می‌سازی.

قدرت و گفتمان
بحث لیوتار و خطوط فکری مشابه آن را در زمینه‌های مختلفی بسط داده‌اند. یکی از زمینه‌های بسط این فکر در مباحث فمینیستی است. گفتار بیگانه‌ای که می‌آید بر فراز گفتارهای دیگر می‌نشیند و می‌خواهد همه خود را با او انطباق دهند و ارزشهای درونی او را بپذیرند، از جنس و کیفیت منش مردانه است. مرد در طول تاریخ حکمران زبان بوده است. قلم در دست او چرخیده است، فرمانده او بوده است. تمامی زبان، تمامی ادبیات متأثر از نقش مسلط اوست. زبان مردانه متجاوز است، خاصه در آن هنگام که می‌خواهد جنس دیگر را توصیف کند.

لیوتار نظم گفتارهای مختلف بیگانه با هم را همچون یک مجمع‌الجزایر می‌بیند. زبان مشترکی میان ساکنان جزایر مختلف وجود ندارد. بهترین حالت آن است که آنان به قلمرو هم تجاوز نکنند. ایده‌آل تفاهم رؤیایی بیش نیست. در چنین جهانی رابطه‌ی انتقادی میان گفتارهای مختلف از جنس اعمال قدرت است. آیا توصیف لیوتار از جهان و کیفیت رابطه‌ی گفتارهای آن با هم توصیف درستی است؟ راستی و ناراستی آن در کجاست؟

September 24, 2006

سنت و مدرنیت

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
انتقاد مدرن در جامعه و فرهنگ ما بایستی مدام در مورد حقانیت خود توضیح دهد و بدین منظور طبعاً بایستی به خود نیز رو کند و در مورد رویکردهای خویش به نحوی انتقادی اندیشه ورزد. رودررویی انتقادی بینش مدرن با بینش سنتی به دلیل ارزشها و ادعاهای خود اندیشه‌ی مدرن، نبایستی خودبخودی و به‌عنوانِ پیشامد، یعنی چیزی که به هر حال پیش می‌آید، پیش رود، زیرا در این بینش یک ارزش پایه‌ای این است که بایستی سنجیده بوده و برای هر گامش توضیح و توجیهی خردمندانه داشته باشد.

همستیزی
ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف فرانسوی، کتابی دارد به نام "همستیزی" که در آن رویارویی گفتارهای ناهمجنسِ ستیزنده با هم را بررسی می‌کند. از آموزه‌های این کتاب می‌توان این برداشت را داشت که ستیز گفتار مدرن و گفتار سنتی از نوع ستیز حقوقی نیست، یعنی دعوای آن دو با هم بر سر حق نیست. اختلاف، اختلاف بر سر قدرت است.

مثلا در ایران مدرنیستها می‌خواهند قدرت را از سنت‌گرایان بگیرند و سنت‌گرایان می‌خواهند قدرت را حفظ کرده و تجددخواهان را در موضع ضعف نگاه دارند. (البته ما تسامحاً از عنوان سنت‌گرا استفاده می‌کنیم و می‌دانیم که سنت‌گرایان ما در شیوه‌های اعمال اقتدار، آوازه‌گری و پیش‌ راندن مناسبات سرمایه‌داری از بسیاری جهات مدرن هستند.) بنابر این پای حق در میان نیست و چون پای حق در میان نیست، انتقادی که بینش مدرن از بینش سنتی می‌کند، پی‌جوی هیچ حقیقتی نیست، به حقیقتی نمی‌رسد و نمی‌تواند هیچ رازی از سنت را بازگشاید.

می‌توان بر همین روال پیش رفت، تا جایی که میان بینش مدرن با جهان سنتی دیوار نفوذناپذیری کشید و گفت: هر تصویری که بینش مدرن از سنت عرضه می‌کند، من‌درآوردی و تحریف شده است. بینش مدرن انتقاد نمی‌کند، تجاوز می‌کند، بیان نمی‌کند، ستم می‌کند.

بینش سنتی تشویش‌های بینش مدرن را ندارد
نکته‌ای که در اینجا بایستی به آن توجه کنیم این است که این دغذغه‌ها، دغدغه‌های بینش مدرن هستند. بینش سنتی چنین تشویش‌هایی ندارد. او قضاوتهای قاطعی دارد و روی آنها می‌ماند: متجددان ، دهری‌اند، بریده از دین و اخلاق‌اند، کفرزده‌اند و به‌عنوانِ مرتد تکلیفشان از پیش روشن است.

سید قطب مرجع فکری اصلیِ اخوا‌ن المسلمین مصر کتابِ پرآوازه‌ای دارد که جزو کتابهای بالینی سنت‌گرایانِ ایرانی نیز هست. عنوان آن "جاهلیت قرن بیستم" است. به کمک آن می‌توان با خطوط کلی جهان‌بینی سنت‌گرایان در نگرششان به عصر جدید آشنا شد. در کتاب قطب، جهان مدرن به منزله‌ی دنیای جاهلیت تصیف می‌شود، یعنی دنیایی که به پیش از اسلام برگشته و یکسر از دین بیگانه شده است. سنت‌گرایانی چون قطب بینش مدرن را نسخه‌ای از بینش جاهلی می‌دانند. با این مقوله‌بندی تکلیف پیشاپیش معلوم است.

همستیزی سنت ومدرنیت
لیوتار معتقد است که سنت روایتی از جهان دارد و مدرنیت (مدرنیته) روایتی دیگر. این دو با هم نمی‌خوانند. میان این دو نمی‌توان زبان مشترکی یافت، و چون زبان مشترکی وجود ندارد، بحث آنها را نمی‌توان چونان دعوایی حقوقی یعنی اختلافی بر سر حق یا حقیقت تلقی کرد. دعوا بر سر قدرت است. یکی می‌خواهد دیگری را خاموش کند و اصولا گوش نمی‌دهد که وی چه حکایت می‌کند؛ گوش هم که بدهد، نمی‌تواند بفهمد.

لیوتار می‌گوید که در مورد دعوای سنت ومدرنیت نمی‌توان قضاوت حقوقی کرد، اما خود او می‌کند، دست کم تا این حد که آن دعوا را می‌سنجد و می‌گوید از جنسی حقوقی نیست. این سنجش ولی خود جنسی حقوقی دارد، یعنی در آن مسئله‌ی حق مطرح است.

ما نیز در مورد لیوتار قضاوت می‌کنیم و مثلا این پرسش انتقادی را درمی‌افکنیم که در رویارویی سنت و مدرنیت آیا واقعاً دو جهان با هم مواجه هستند که هیچ چیزی میان آنها مشترک نیست و آنها یکسر از هم بیگانه‌اند. قضاوت ما درباره‌ی لیوتار قضاوتی است درباره‌ی قضاوت و قضاوت لیوتار نیز درباره‌ی قضاوت بینش انتقادی مدرن در مورد سنت قضاوتی است که موضوع آن قضاوتی دیگر است. قضاوت درباره‌ی قضاوت در این موردها و موردهای مشابه خصلت بازتابی بینش مدرن را بازمی‌نمایاند. انتقاد مدرن می‌تواند از خود نیز انتقاد کند. سنت ولی از خود انتقاد نمی‌کند.

حقانیت انتقادگری مدرن
در خصلت بازتابی انتقاد مدرن، می‌توانیم تضمینی برای حق‌خواهی و حقیقت‌جویی آن پیدا کنیم. این تضمین طبعا آن گاه واقعی است که ناشی از خودشیفتگی نباشد. ولی دست کم این است که ما بر خطر خودشیفتگی واقف هستیم. در مقابل، بینش سنتی قادر نیست خودشیفتگی خویش را به موضوعی برای بررسی و انتقاد تبدیل کند.

September 30, 2006

مجمع الجزایر لیوتار

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف معاصر فرانسوی، منکر یکپارچگی جهان ماست و معتقد است جهان انسانی در آن جایی که به بیان درمی‌آید، از مجموعه‌ای از گفتمانهای مجزا تشکل شده است. هر گفتمان بازی زبانی‌ای است با هدف بردن. مثلا هر ایدئولوژی‌ای تشکیل شده از مجموعه‌ای از مفهومها و گزاره‌ها که به گونه‌ای کنار هم چیده می‌شوند که بتوانند در برابر بیرون آتشباری کنند یا به موقع خود را ببندند و در درون به پیرو خود احساس امنیت دهند و این گمان را در او تقویت کنند که خارج از دایره‌ی تأثیر آن گفتمان اندیشه و زندگی نامطمئنی خواهد داشت و بعید نیست که وجودش تباه شود.

چرخش فرهنگی
شکافهای موجود در جهان ادامه‌ی شکافهای پیش‌اند. در دوره‌ی قبل این شکافها عمدتا به مثابه شکاف میان فقر و ثروت توضیح داده می‌شدند. ریشه‌ی درد در اقتصاد سیاسی جستجو می‌شد و هر راه حلی که پیش گذاشته می‌شد، در نهایت می‌بایست به تحولی اقتصادی راه برد. از اواخر دهه ۱۹۷۰ شاهد یک چرخش فرهنگی در توضیح شکافهای جهانی هستیم. نابرابری‌ها و دشمنی‌ها دیگر عمدتا تبیینی فرهنگی می‌یابند تا اقتصادی. در گذشته زبان اقتصاد به‌عنوانِ زبانی جهانی تلقی می‌شد که مشکل نابرابری را در هر جایی که باشد تشخیص می‌دهد و تقریری از آن عرضه می‌کند که برای همگان مفهوم باشد. اکنون مشکلات را به فرهنگ برمی‌گردانند و شکافهای جهانی را ناشی از شکاف میان فرهنگها می‌دانند. در این میان این گرایش قوی است که هر فرهنگی همچون جهانی دربسته تصور شود.

درک لیوتار از رابطه‌ی فرهنگها
جهان انسانی، متشکل از مجموعه‌ای از فرهنگهایی است که به روی یکدیگر بسته‌اند و دست کم می‌توان گفت میان برخی از آنها هیچ زبان مشترکی وجود ندارد. در جهانی که تصویری این چنین از آن به دست می‌دهند، اندیشه‌هایی چون اندیشه‌ی لیوتار رواج بسیاری می‌یابند. جهان در اندیشه‌ی لیوتار همچون یک مجمع‌الجزایر است. ساکنان این جزیره حرفهای ساکنان جزیره‌ی کناری خود را نمی‌فهمند. مراوده‌ی میان جزیره‌ها می‌تواند در حد چیزی چون مبادله‌ی کالا باشد. حالت ایده‌آل دست‌یافتنی نه تفاهم، بلکه مبادلات و رفت و آمدهایی در فضایی صلح‌آمیز است.
می‌توانیم پیشتر رویم و بگوییم چنین وضعی، که لیوتار توصیفش می‌کند، فقط بیان رابطه‌ی میان فرهنگها و ملتها به‌عنوانِ جزیره‌های مجزا از هم نیست. در درون هر جامعه‌ای نیز دیوارکشی شده است. جامعه‌ی ایران را بنگرید: می‌شود گفت که سنت‌گرایان و تجددخواهان در دو جزیره‌ی مجزا زندگی می‌کنند و مطلقا حرف یکدیگر را نمی‌فهمند. از وجود یک دیوار می‌توان سخن گفت که دو جنس را از هم جدا می‌کند، و از دیواری مشابه که میان نسلها کشیده شده است؛ به همین‌سان می‌توانیم قومها و گروههای زبانی را به طور کامل از هم جدا تصور کنیم.
اگر جهان تکه‌تکه باشد و هر تکه از قطعه‌هایی متشکل باشد، که فقط ارتباطی بیرونی با هم دارند، در این صورت کل بحث ما، که موضوع آن اندیشه‌ی انتقادی است، بی‌معنا می‌شود، زیرا انتقاد اجتماعی به فهم مشترک انسانها رجوع می‌کند و چیزهایی را مبنا می‌گذارد که نزد همگان به‌عنوانِ واقعیت یا ارزش پذیرفته هستند. بنابر این بایستی بایستیم و از درک مجمع‌الجزایری انتقاد کنیم. این انتقاد تضمین کننده‌ی وجود زمینه برای نفس انتقاد است.

انتقاد از مفهوم بسته‌ی فرهنگ
در اینجا، از میان مجموعه‌ی نکاتی که در این رابطه مطرح توانند بود، بر یک نکته‌ی محوری انگشت می‌گذاریم: درک از فرهنگ به مثابه واحدی رو به بیرون بسته. از زمان چرخش فرهنگی در تحلیل اوضاع جهان، که گفتیم با برداشتن تأکید از روی اقتصاد سیاسی و گذاشتن آن روی اختلافهای فرهنگی آغاز می‌شود، این گرایش قوی شده است که هر فرهنگی همچون دنیایی بسته تلقی شود. این تصور با واقعیت هیچ فرهنگی نمی‌خواند. هر فرهنگی در نابترین جلوه‌ی تاریخی خویش نیز وامدار فرهنگهای دیگر و وام‌دهنده به فرهنگهای دیگر بوده است. آنچه به‌عنوانِ فرهنگ ایرانی می‌شناسیم، بخشی از ابرفرهنگ اُراسیایی است، آن فرهنگ مادری که اروپا و آسیای غربی و مصر و بخشهای دیگری از شمال افریقا سازه‌ها و به‌اعتباری ساخته‌های آن هستند. یونان را نمی‌توانیم در جامعیتش بفهمیم، مگر آن که آن را در متن فرهنگ اُراسیا بگذاریم. این به معنای لزوم توجه به آن چیزهایی است که یونان از مصر وبابل و ایران گرفته است. اسلام نیز در متن چنین فرهنگی رشد کرده است. فرهنگ اسلامی بسی "غربی"‌تر یعنی یونانی‌تر از فرهنگهای شرق آسیاست و فرهنگ یونانی بسی "شرقی"‌تر از فرهنگ رمی است.

برابری ارج همه‌ی انسانها
اختلاف فرهنگی واقعیت است و این نیز واقعیت است که دستاوردهای فرهنگی در همه‌ی نقاط دنیا یکسان نیستند. اختلاف در جغرافیا و شیوه‌ی معیشت در درازمدت تأثیرات عمیقی به جا می‌گذارد. این طبیعی است که طرز زندگی یک اسکیمو با یک اروپایی فرق داشته باشد و این طبیعی است که دستاوردهای فرهنگی آنها یکسان نباشد. این امر ارج انسانی یکی را برتر از دیگری نمی‌کند. ارج انسانی، ارجی است که انسان بر خود می‌نهد و این ارج اساسا ارزشی است که از ارج‌گذاری دیگری و ارج‌گذاری بر دیگری می‌گیرد. اگر شأن انسانی را در خودآگاهی مبتنی بر دیگرآگاهی بدانیم، که یک نتیجه‌ی آن این است که ارجی که من بر خود می‌نهم همبسته با ارجی است که بر دیگران می‌نهم، هیچ تفاوتی در شأن انسانها نیست.

بازی فرهنگ

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
برای توضیح شکافهای موجود در جهان به مفهومهای اجتماعی نیاز داریم، به مفهومهایی که جامعه‌ی انسانی را در جامعیت خویش بازتاب دهند. به این جامعیت هم اقتصاد سیاسی تعلق می‌گیرد، هم فرهنگ. فرهنگ به تنهایی به‌عنوانِ همتافته‌ای از ارزشها و الگوهای پنداری و رفتاری یک مفهوم انتزاعی است. مشخص، اجتماعاتی هستند با انسانهایی در رابطه‌ی کنشی–واکنشی دایمی با پیرامون خود و با نیازهایی که در همه جا هسته‌ی کیفی یکسانی دارند. فرهنگ آن زمانی یک مفهوم اجتماعی مشخص است، که بر زمینه‌ی کنش و واکنش انسانها با دنیای خویش دیده شود، دنیایی که شامل دنیاهای فراتر از فرهنگ خودی نیز می‌شود.

درک نشانه‌شناختی از فرهنگ
فرهنگ باز بودن انسانها به روی جهان است. در بسته‌ترین فرهنگ نیز می‌توان این گشودگی به روی جهان را دید، زیرا هیچ فرهنگی نفس تجربه کردن را ناروا نمی‌داند؛ بسته بودنش در هراس دایمی آن از چیز غیرمنتظره‌ای است که هر تجربه‌ای با خود دارد. و کدام فرهنگ است که چنین هراسی نداشته باشد؟
فرهنگ مجموعه‌ای از نشانه‌هاست. از آنجایی که نشانه نشان می‌دهد و نشان دادن از خود فراتر رفتن است، در ذات نشانه این است که از خود بگذرد، از خود فراتر رود. بر این قرار در بودِ هیچ فرهنگی نیست که بسته باشد و بسته بماند. هر فرهنگی از تعریفی که از خود کرده درمی‌گذرد.
فرهنگ شبکه‌ای از نشانه‌هاست. در نشانه چیزی به چیزی مربوط می‌شود. فرهنگ شبکه‌ای از مربوطیت‌هاست.
فرهنگ در میان‌گیرنده است، چون آن چیزی است که میان ماست، ما آن را در میان می‌نهیم و آن را در میان می‌نهیم، زیرا در میان آنیم. فرهنگها بیش از آن که یکدیگر را پس بزنند، این تمایل ذاتی را دارند که یکدیگر را در میان بگیرند.

ناخالص بودنِ همه‌ی فرهنگها
هر فرهنگی فرهنگ دیگر را برای خود تعریف می‌کند. کیفیت این تعریف بسته به آن است که فرهنگ تعریف‌کننده چه تعریف و برداشتی از خودش داشته باشد. فرهنگی که یک بار برای همیشه بتوان آن را تعریف کرد وجود ندارد. در تعریف فرهنگ از خود نیز هیچ ثبوتی دیده نمی‌شود.
هیچ فرهنگ ناب یکپارچه‌ای وجود ندارد، نه امروز وجود دارد و نه دیروز وجود داشته است. نه امروز وجود دارد که جهان از نظر گستردگی ارتباطها و تأثیرهای متقابل درونی، پاره‌ها و سازه‌هایش آنچنان در هم تنیده شده‌اند که آن را به دهکده‌ای تشبیه می‌کنند، و نه دیروز وجود داشته است که هر جامعه‌ای می‌توانست در انزوای نسبی به سر برد. هر چه در واقعیت بگردیم چیزی به نام فرهنگ ناب اسلامی، فرهنگ ناب ایرانی، فرهنگ ناب روسی و همانندهای اینها پیدا نمی‌کنیم.

دروغ و غلو در معرفی فرهنگ
عنوانهایی چون فرهنگ اسلامی و فرهنگ ایرانی تجریدهایی ذهنی‌اند و در دقیتقرین معنای ممکن خود فقط گرایشی کلی را در میان مردمان ساکن در مرکزهای مناطق شناخته‌شده به نام این فرهنگها نام‌گذاری می‌کنند. آنها معنای اصلی‌شان را در مقایسه پیدا می‌کنند. مقایسه همواره مقایسه در آرامش و بدون ‌پیش‌داوری مغرضانه، همه‌جانبه‌نگر و خردوروزانه نیست. مقایسه‌ در اکثر اوقات هنگام تصادم و در فضایی خصمانه صورت می‌گیرد. در چنین فضایی آن تعریفی که از فرهنگ خودی و فرهنگ خصم عرضه می‌شود، با دروغ و غلو آمیخته است. تصادمهای میان اقوام پیش از عصر جدید به ندرت در روزگار خود آنچنان درک شده‌اند که امروز بتوانیم بگوییم آن درک، درکی ناشی از برخورد دو فرهنگ بوده است.

فرهنگ ملی
در گفتار روزمره، خاصه در پهنه‌ی سیاست، زیر عنوان فرهنگ روایتی از فرهنگ ملی فهمیده می‌شود. ارتباط این مفهوم با مفهوم علمی فرهنگ که مثلا به دست دادنی است از دیدگاه نشانه‌شناسی به‌عنوانِ شبکه‌ای از نشانه‌ها ضعیف است. بایستی سخت پرهیز کرد از این که از مفهوم سیاسی فرهنگ، که تابع مقتضیات روز است، برداشتهایی کرد و آنها را به فرهنگ به مثابه برساخته و برسازنده‌ی یک تاریخ درازمدت تسری داد. باید به دقت مرز کشید میان مفهوم سیاسی فعلیت‌مند فرهنگ و فرهنگ در معناهایی تاریخی و مردم‌شناسانه و فرهنگ‌شناسانه. فرهنگ، در مفهومی که مثلا در مردم‌شناسی تعریف و تحلیل می‌شود، چیزی است که کشف می‌شود. فرهنگ ملی ولی چیزی است اختراع‌شده. اختراع آن به جنبشهای ملی عصر جدید برمی‌گردد. ما امروز سعدی را یک افتخار فرهنگی خود می‌دانیم. با غرور می‌گوییم که سعدی ایرانی بوده است. اما اگر ممکن می‌شد با یک ماشین زمان با همین ذهنیت فعلی به عصر سعدی بازگشتیم و به او گفتیم که تو ایرانی هستی و باید به نژادت افتخار کنی و ما آمده‌ایم که به جناب عالی مفتخر بودن خود را به وجود شما اعلام کنیم، سخت باعث تعجب او می‌شدیم. او از زبان ما می‌شنید که ایرانی است. پیشتر خودش فقط از این امر خبر می‌داشته، که شیرازی است، زبانش فارسی است و دینش اسلام است.

دردشناسی فرهنگ
مفهوم متداول فرهنگ، مفهومی است دردشناسانه. هرجا مدام از فرهنگ در ترکیبهایی چون برخورد فرهنگها، ازخودبیگانگی فرهنگی و تهاجم فرهنگی سخن می‌رود، بحران وجود دارد. فرهنگ بیمار، اصرار ویژه‌ای دارد که تعظیم و تکریمش کنند. در مقابل فرهنگ سالم، فرهنگ زندگی است؛ و زندگی مرز نمی‌شناسد. هر چه بخواهد از هر کجا که بخواهد برمی‌گیرد. اصالت و اصولیت و مفهومهایی از این دست واژگان یک فرهنگ سرزنده نیستند. زنده و سالم که باشیم، می‌رقصیم، به هر سازی که خوش‌نواترش یابیم. هر کس که در عمرش یک بار به طور جدی بازی کرده باشد، می‌داند که بازی‌کن خوب جر نمی‌زند و مدام ادعا نمی‌کند که من بهترین بازی‌کن جهانم، اما دیگران به من فرصت نمی‌دهند؛ بازی‌کن خوب غرق بازی می‌شود و با تمام وجود بازی می‌کند. او یاوه‌گویی نمی‌کند.

نسبیت‌باوری

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
پیش می‌آید که از نظر انتقادی‌ای که ما درباره‌ی جامعه و سیاست در ایران داریم، ایراد بگیرند که از یک دیدگاه متجددانه‌ی غربی انتقاد می‌کنیم و به ویژگی‌های جامعه‌ی سنتی توجه نداریم. مضمون این ایراد اگر در حد توجه دادنِ ما به ویژگی‌های جامعه‌‌‌ی ایران یا هر جامعه‌ی دیگری شبیه به آن باشد، نه برخوردی به نفس انتقاد ما، بلکه چند و چون آن است. آن را می‌توان پذیرفت، بدین سان که از پی ویژگی‌ها پرسید و آنها را در بررسی دخالت داد و آن را می‌توان مثلاً با این ادعا رد کرد که ما ویژگی‌ها را به حد کافی در نظر گرفته‌ایم. اختلاف اصولی می‌شود، وقتی مضمون این ایراد این باشد که در مورد یک جامعه‌ی سنتی فقط باید با معیارهای سنتی قضاوت کرد. ممکن است منظور از این محدود کردنِ حقِ قضاوت این باشد که جامعه‌ی ما تافته‌ی جدابافته‌ است و داورِ کردارهای ما تنها پندارهای خود ماست و بس.

معنای نسبیت‌باوری
با چنین دیدگاهی طبعاً نمی‌توان هیچ بحثی را پیش برد. این به این معنا نیست که آن را حقی است یا برای آن باید حقی در نظر گرفت. با شنیدن آن فقط وجود تعصبی کور در ذهن ثبت می‌شود نه حقی و حقیقتی. نظر، برای این که در حد این پندار یاوه نماند و بحث‌پذیر شود، باید تقریر عمومی‌تری یابد، مثلا به این صورت: در مورد هر جامعه‌ای باید با ارزشهای مسلط بر فرهنگ آن قضاوت کرد. به این دیدگاه نسبیت‌باوری می‌گویند. بار معنایی مفهوم نسبیت را می‌توان از گزاره‌ای به این صورت درک کرد: معیار قضاوت درباره‌ی کردار ما نسبت آن با پندار ماست. یعنی شما آن را بر زمینه‌ی مناسبات دیگری قرار ندهید، آن را نسبت به کردار کسان دیگر نسنجید و فقط نظر ما را در این مورد جویا شوید که آیا آن را مناسب یا نامناسب می‌دانیم.

حقانیت نسبیت‌باوری
نسبیت‌باوری تا جایی که تنوع کردارها و پندارها در جهان را برجسته می‌کند و بر ویژگی‌های هر زمانه و جامعه و گروه و فردی دست می‌گذارد حقایقی را بازتاب می‌دهد و به این اعتبار حقانیت دارد. جهان‌دیدگان در این معنا نسبی‌اندیش هستند و با آوردن مثال از زمانهای دیگر و جامعه‌های دیگر به ما می‌آموزند که مطلق‌اندیش نباشیم، یعنی معیارها و سلیقه‌های خود را مطلق نپنداریم.

نسبیت‌باوری تجربی
نسبیت‌باوریِ توجه‌دهنده به تنوع تجربی معیارها و دیدگاهها و سلیقه‌های توصیف‌ و توجیه‌کننده‌ی آنها را نسبیت‌باوری تجربی یا توصیفی می‌گوییم. تجربه‌ی نسبیت‌‌ها ممکن است به شک سازنده‌ای راه برد و اندیشه‌ی انتقادی را بیدار کند. در باب برزویه‌ی طبیب در کتاب کلیله و دَمْنَه به نمونه‌ای از این بیداری برمی‌خوریم. برزویه در عرصه‌ی دین به جستجوی حقیقت برمی‌خیزد، اما با دیدن تنوع دیدگاهها در این زمینه دچار حیرت می‌شود. می‌بیند که همه خودخواه‌اند، خودی‌ها را درست‌کار و ناخودی‌ها را تبهکار می‌دانند. هر کسی می‌گوید که "من مُصیبم و خصمِ من مُبطِل ومُخطی" یعنی من درست‌اندیشم و دشمن من باطل‌اندیش و خطاکار است. به سراغ علمای قوم می‌رود، اما بر حیرتش افزوده می‌شود: "هر طایفه‌ای که دیدم، در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می‌گفتند و گرد تقبیح ملت و نفی حجّتِ مخالفان می‌گشتند." برزویه در ادامه‌ی این سخن می‌گوید: "به هیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن، و درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که بنای سخن ایشان بر هویٰ بود، و هیچ چیز نگشاد که ضمیرِ اهل خرد آن را قبول کردی." همچنان که می‌بینیم برزویه در تمام مدت جستجوی خود به "ضمیر اهل خرد" تکیه داشته، یعنی این گونه نیست که بگوید هیچ چیز عقلانی‌ای وجود ندارد، بلکه می‌گوید در نزد علمای دین چیزی را نمی‌یابد که بنای آن بر هوا نباشد و در آن بتوان یقین استواری یافت. او به این نتیجه می‌رسد که حوزه‌ی باورهای دینی حوزه‌ی نسبیات است، یعنی هر عقیده‌ای در این حوزه از دید گرونده به آن حقیقت دارد، در نفس خود اما حاوی هیچ حقیقتی نیست.

نسبیت‌باوری موضعی
به این اعتبار نسبی‌اندیشیِ برزویه نیز از جنس نسبی‌اندیشی موضعی است که می‌توان آن را عنوانی دیگر قلمداد کرد برای نسبیت‌‌باوری تجربی. چنین دیدگاهی هم به خرد انتقادی میدان می‌دهد و هم به رواداری. آنگاه که با تنوع دیدگاهها در یک حوزه آشنا شویم، درمی‌یابیم که بایستی در موضع‌گیری دقیق و سختگیر باشیم. از سوی دیگر اگر آن حوزه‌‌ یک حوزه‌ی اجتماعی باشد، ممکن است و در بسیاری موارد پسندیده است که با دیدن تنوع دیدگاهها و سلیقه‌ها در آن به این نتیجه برسیم که نبایستی سختگیر بود، نبایستی بر سلیقه و دید خود پافشاری خودمحورانه کرد و بایستی روا داشت هر کس نظر و سلیقه‌ی خود را داشته باشد.

نسبیت‌باوری اصولی
دیدیم که برزویه‌ی طبیب در تمام مدتِ بررسی‌های انتقادی‌اش در جستجوی یقین، خردورزی و به سخن خودش تکیه بر "ضمیر اهل خرد" را فرونمی‌هِلَد. اما اگر می‌آمد و می‌گفت به کار خرد نیز اعتباری نیست و ضمیر اهل خرد نیز چیزی است چون ضمیر پیروان این یا آن فرقه، نسبیت‌باوری توصیفی او تبدیل به نسبیت‌باوری اصولی می‌شد. در آغاز این گفتار آوردیم که گروهی معتقدند در مورد هر جامعه‌ای باید با ارزشهای مسلط بر فرهنگ آن قضاوت کرد. این نیز یک نسبیت‌باوری اصولی در نگرش به ارزشهاست. چنین نگرشی را نزد ژان فرانسوا لیوتار فیلسوف فرانسوی می‌بینیم. او جهان انسانی را نه همچون کلی با اجزای همبسته، بلکه به صورت یک مجمع‌الجزایر می‌بیند، مجموعه‌ی نامنسجمی از جزیره‌ها، که در آن ساکنان این تکه خاک، زبان ساکنان آن تکه‌ی مجاور را نمی‌فهمند.

نسبیت‌باوری جدلی بنیادگرایان
لیوتار با این توصیفش می‌خواهد وجود تنوع را شرح دهد، بر این پایه جستجوی یک زبان جهانی را بیهوده و حتا خطرناک می‌داند و در نهایت به رواداری فرامی‌خواند. همه اما چون او نیستند. بنیادگرایی که ارزشهایی را به‌عنوانِ ارزشهای سنتی خودی معرفی می‌کند و می‌گوید قضاوت درباره‌ی کردار و برنامه‌های او باید فقط برپایه‌ی این ارزشها باشد، فقط به نحوی جدلی از موضعِ نسبیت‌باور دفاع می‌کند. از دیگران می‌خواهد که در مورد او روادار باشند، خود او ولی روادار نیست. بنیادگرایی مطلق‌گرایی است. نسبیت‌باوری بنیادگرایانه نسبیت‌باوری جدلی و تاکتیکی است.

فهم و تفاهم

برای شنیدن فابل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گفتارهايی برای مخاطبان زمانه:
انتقاد فرهنگی ممکن است با این اعتراض مواجه شود که از بیرون به موضوع انتقاد می‌نگرد و با آن بیگانه است. لازم است این اعتراض و جوانب و انگیزه‌های مختلف آن را بررسی کنیم. نخست بر این نکته انگشت می‌گذاریم که نگاه بیرونی، به خودیِ خود، مغرضانه یا تحریف‌کننده نیست. مثال: در میان جمعی اختلافی بروز می‌کند. کسی را فرامی‌خوانند، تا در میانشان داوری کند. تجربه‌ی زندگی می‌آموزد که داور بهتر است از "بیرون" بیاید. تنها آن هنگام که از بیرونِ ماجرا به ماجرا بنگرد می‌تواند همه‌ی سویه‌های آن را در نظر گیرد. طبعا او در این حال بر کلیتِ فشار و شور و هیجان و رنگ‌آمیزیِ ماجرا وقوف ندارد. این اما نه ضعف او، بلکه نقطه‌ی قوت اوست، نقطه‌ی قوت اوست به شرط آن که به زمینه‌های عینی ماجرا آگاهی داشته باشد، انگیزه‌های ذهنی نقش‌آفرینان آن را در نظر گیرد، منصف باشد و به خود نیز انتقادی بنگرد، یعنی مدام بپرسد که آیا همه‌ی اطلاعات لازم را فراهم آورده و آیا داوری‌اش از بررسی منصفانه‌ی واقعیت‌ها برخاسته یا آن که تمایلات شخصی‌اش به آن جهت داده.

خصلت بیرونی نگاه علمی
نگاه علمی نیز اساسا نگاه از بیرون است، زیرا غیرشخصی است. پاسخ علمی به یک پرسش با این ادعا همراه است که تابع نظر شخصی پاسخ‌دهنده نیست و هر کس که اصول کار علمی را رعایت کند، می‌تواند به شرط داشتن تخصص لازم درستی آن را دریابد. نگاه علمی چون بدین معنا عمومی است، تابع یک موقعیت ویژه نیست، موقعیت ویژه‌ای که مثلا نقش‌آفرینان یک ماجرا اسیر آن اند.

ترجیح نگاه از بیرون
بنابر این دست کم در دو حالت نگاه بیرونی ترجیح دارد بر نگاه کسی که دخیل در ماجراست: در داوری حقوقی و در بررسی علمی. بر این مبنا دست کم در دو حالت می‌توانیم این اعتراض را نپذیریم که انتقاد از باوری، رسمی و پدیده‌‌ای در یک فرهنگ به دلیل فاصله‌ای که از موضوع انتقاد می‌گیرد، فاقد حقانیت است.

امکان فهمی بدون تفاهم
مبنای اعتراضی که به انتقاد از یک پدیده‌ی فرهنگی می‌شود و توجیه آن این است که آن انتقاد از بیرون به موضوع خویش می‌نگرد، می‌تواند این باشد که شرط انتقاد از یک پدیده فهمیدن آن است و فهم یک پدیده‌ی فرهنگی چه بسا در گرو تفاهم با آن است. از این سخن می‌توان هرآینه عدم امکان انتقاد از یک پدیده‌ی فرهنگیِ فهمیده شده را نتیجه گرفت، زیرا از فهمیدنی که با تفاهم و همدلی همراه باشد، معمولاً نمی‌توان به انتقاد رسید. فهمیدن اما حتما نبایستی با تفاهم همراه باشد. می‌شود رخدادی را فهمید، آن هم به این صورت که خود را در درون آن و همچون یکی از بازیگران آن تصور کرد، با وجود این نسبت به فرایند و پیامدهای آن هیچ تفاهمی نداشت. ما هنگام خواندن گزارش یک جنگ می‌توانیم تصور کنیم که در اتقاق فرماندهی جنگی نشسته‌ایم و داریم برای یک کشتار توده‌ای تصمیم می‌گیریم. شرطِ این تصور تفاهم نیست، اما از طریق آن کوشش می‌کنیم رخدادی را بفهمیم، تا این حد که دریابیم در ذهن آن فرمانده‌ی نظامی‌ای که فرمان کشتار را صادر می‌کند، چه می‌گذرد. ما برای فهم تصمیمات گرفته شده در اتاق فرماندهی، حتما لازم نیست تئاتر آن را در ذهن خود بازی کنیم و در این بازی نقشی هم به خود بدهیم. ما آن اتاق را در متن جهان تصور می‌کنیم و آن را محصور می‌کنیم با فهمی که از جهان داریم، حتا اگر جهان را در سامانِ مشخصی که دارد، نپسندیم و در آن احساس غربت کنیم.

فهم موقعیت
فهمیدن یک موقعیت انسانی منوط به وجود امکان مشخص بازیافتن خود در آن نیست. در مواردی این امکان برقرار است و ما برقرار بودن آن را شرط درست فهم یک رخداد می‌دانیم، مثلا در هنگامی که از یک دوست خود می‌خواهیم خود را به جای ما بگذارد، تا دریابد چرا ما در فلان موقعیت بهمان واکنش را از خود نشان داده‌ایم. در بسیاری از موارد فقط یک ادراک کلی از موضوع وجود دارد، اما بر پایه‌ی آن نیز می‌توان فهمی درست و قضاوتی متین داشت.

جهت‌مندی فهم
این را نیز باید در نظر داشت که فهم همیشه جهت‌مند است. ما ممکن است موضوعی را از یک جهت بفهمیم، اما از جهتی دیگر خوب درک نکنیم. مثلا دانشمندی دارد یک سلاح کشنده می‌سازد. ما چون متخصص کار نیستیم، نمی‌دانیم او در آزمایشگاهش دقیقا چه می‌کند، با وجود این به لحاظ اخلاقی فهم و داوری صایبی نسبت به کار او و پیامدهایش داریم. آن دانشمند نظر ما را می‌شنود و به ما اعتراض می‌کند که ما نظر غلطی درباره‌ی او داریم، آن هم به این دلیل که اصولا نمی‌دانیم او چه می‌کند؛ ما از صنف او نیستیم و به اصطلاح از بیرون به او می‌نگریم. آیا اعتراض او درست است؟ نه. ما فقط به اعتبار این که همدست او نیستیم، بیرون از جهان اوییم، اما از بسیاری نظرهای دیگر با او در یک جهان به سر می‌بریم. او حق ندارد، از بیرون بودنِ ما از دایره‌ی همدستانش به این نتیجه برسد که ما در دو جهانِ مطلقاً جدا از هم به سر می‌بریم و بر این پایه انتقاد ما از کار او نارواست.

نسبیت درون و بیرون
ما در یک جهان هستیم، و در یک جهان نیستیم. ما به یکدیگر همهنگام از درون و بیرون می‌نگریم. بنابر این حق نداریم درون‌بودگی و بیرون‌بودگی را مطلق در نظر گیریم. هر فرهنگ انسانی‌ای را که در نظر گیریم، هر چند هم برای ما غریب و عجیب باشد، به طور مطلق خارج از آن نیستیم، در عین حال ما در درون مطلق هیچ فرهنگی پا سفت نکرده‌ایم، آن هم به این دلیل ساده که چنینِ درون مطلقی وجود ندارد. رواست به کسی ایراد بگیریم که روی موضوعی که از آن انتقاد می‌کند به اندازه‌ی کافی بررسی نکرده، اما روا نیست به او بگوییم حق انتقاد ندارد، چون نیست یا نمی‌خواهد باشد اندرون موقعیتی، که آن موضوع یکی از نمودها و پدیده‌های آن است.

فهم هرمنوتیکی
با توجه به بحثی که شد، به لحاظِ حقانیتِ ممکنِ نگاهی که مستقیماً درگیر یک موقعیت نیست، به دو مورد علمی و حقوقی ، مورد دیگری را با ماهیتی تفسیری می‌افزاییم که در آن شرط لازم فهمندگی و فهمیدگی داشتن تفاهم نسبت به موضوع فهم نیست. این مورد چون فهم‌جوییِ تفسیرکننده است، از مقوله‌ی هرمنوتیکی است. هرمنوتیک، دانشِ هنرمندانه‌ی تفسیر، یا به عبارت دیگری بر همین سیاق، هنر دانشورانه‌ی تفسیر است. یک معنای هرمنوتیکی، به‌عنوان صفت، تفسیرآمیز بودن است. فهم فرهنگی، فهم هرمنوتیکی است.

About September 2006

This page contains all entries posted to محمدرضا نیکفر in September 2006. They are listed from oldest to newest.

August 2006 is the previous archive.

October 2006 is the next archive.

Many more can be found on the main index page or by looking through the archives.

Powered by
Movable Type 3.31