تاریخ انتشار: ۴ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

آن‌چه در رودخانه‌ها جاری است، خون نیاکان ماست

ارشیا آرمان

در سال ۱۸۵۴، سفیدپوستان همیشه حریص، به ساکنان بومی دشتی که امروز «شهر سیاتل» نام دارد، اعلام کردند که خواهان این زمین‌ها هستند و بهتر است که سرخ‌پوستان، خودشان با زبان خوش این ملک را به «اربابان رنگ‌پریده» تحویل دهند؛ پیش از آن‌که با زور وادار به این کار شوند.

فرماندار منطقه، ایزاک استیونس، نزد بومیان رفت و به آنان وعده داد اگر ماجرا بدون دردسر تمام شود، رییس‌جمهور ایالات متحده پول خوبی در مقابل زمینشان به آن‌ها پرداخت بکند.

«سیاتل» رییس قبائل سرخ‌پوست منطقه، که به زیبا حرف زدن مشهور بود، با فرماندار دیدن کرد و سعی کرد او را قانع کند که از خیر زمین‌های آنان بگذرد؛ اما او متوجه شد که سفید پوستان پیشاپیش تصمیم خود را گرفته‌اند.

«رییس سیاتل» به فرماندار گفت که برای «پدرمان در واشنگتن» پیغامی دارد. سپس دستش را روی سر استیونس گذاشت و سخن گفت. حرف‌های او خطاب به رییس‌جمهور آمریکا، امروزه یکی از مشهورترین سخنرانی‌های تاریخ آمریکا به شمار می‌آید.

اما، تازه یک قرن بعد بود که ارزش سخنان «رییس سیاتل» فهمیده شد. آن‌چه را که سیاتل در آن روز می‌دید، سفیدپوستان پس از یک قرن به چشم دیدند. کم‌کم این سخنرانی تبدیل به یکی از مهم‌ترین متون جنبش‌های سبز شد.

بسیاری از مبارزان امروزین محیط زیست، از فلسفه بیان شده در این متن، تعجب می‌کنند. سخنان آن «سرخ‌پوست وحشی» درباره پیوسته بودن حیات و تقدس‌زدایی سفیدپوستان از جهان و مهم‌تر از همه، لزوم ریشه داشتن در زمین، آثار فیلسوفان معاصر را به یاد می‌آورد.

جدای از فلسفه عمیقی که رییس سیاتل در سخنرانی‌اش بیان می‌کند، زبانی نیز که به کار می‌گیرد، زبان مورد علاقه اندیشمندان معاصر است. زبانی سرشار از شاعرانگی و رازوری.

رییس سیاتل، در آن روز، به زبان مادری‌اش حرف زد و کسانی آن را برای فرماندار ترجمه کردند. ما نمی‌دانیم که استیونس پیغام او را به «پدر ساکن در واشنگتن» رساند یا نه؛ اما در عصر آلودگی محیط زیست، پیام سیاتل از همیشه شنیدنی‌تراست:

«رییس‌جمهور از واشنگتن پیغام داده است که می‌خواهد زمین‌های ما را بخرد. اما شما چگونه می‌توانید آسمان و زمین را بخرید؟ این سخن برای ما عجیب است. اگر ما صاحب تازگی هوا و تلالو آب نباشیم، چگونه می‌توانیم آن را به شما بفروشیم؟

هر گوشه از زمین، برای مردم من مقدس است. هر برگ درخشان کاج، هر تکه از ساحل شنی، هر گوشه مه‌گرفته در تاریکی جنگل، هر دشتی وهر وزوز حشره‌ای، در خاطره مردم من، مقدس است.

ارواح مردگان مرد سفید، هنگام عبور از میان ستارگان، موطن خود را پیدا نخواهند کرد؛ اما اروح نیاکان ما، هرگز این زمین زیبا را از یاد نمی‌برند؛ زیرا که زمین، مادر سرخ‌پوستان است.

ما شیره‌ای را که در آوند درختان جاری است، هم‌چون خون جاری در رگ‌هایمان می‌شناسیم. ما بخشی از زمین هستیم و زمین نیز جزئی از ماست. گل‌های معطر، خواهران مایند و خرس، گوزن و عقاب بزرگ، جملگی برادران ما.

ستیغ سنگی کوه، شبنم نشسته بر دشت، گرمای تن اسب‌ها و مردسرخ‌پوست، همگی از یک قبیله‌اند. آن‌چه در رودخانه‌ها جاری است، خون نیاکان ماست.

اگر روزی این زمین را به شما فروختیم، به یاد داشته باشید که هر گوشه آن مقدس است. هر درخششی در آب زلال دریاچه‌ها، قصه‌ها و خاطرات مردم من را بازگو می‌کند. زمزمه جویبار، نوای پدران پدران ماست.
رودها برادران ما هستند. آن‌ها تشنگی ما را برطرف کرده، قایق‌های ما را به دوش کشیده و کودکان ما را سیر می‌کنند. پس با رودخانه‌ها به سان برادرانتان مهربان باشید.

می‌دانم که مرد سفید حرف مرا نمی‌فهمد. برای او، هر تکه‌ای از زمین، مثل تکه دیگر است. او مثل غریبه‌ای که شبانه به ملک دیگری می‌رود، هر چه را که نیاز دارد، از زمین می‌دزدد.

زمین برادر او نیست؛ دشمن اوست و هنگامی که بر او چیره شد، به سوی تکه زمین دیگری می‌تازد. او گور نیاکانش را پشت سر می‌گذارد؛ زیرا که برایش بی‌اهمیت است. او زمین را از فرزندان آن می‌دزدد؛ زیرا که هیچ چیز برایش مهم نیست.

او گور پدرش و محل تولد فرزندانش را از یاد می‌برد. او با مادرش «زمین» و برادرش «آسمان» مثل چیزهایی رفتار می‌کند که قابل خرید و فروش یا دزدیدنند؛ درست مثل گوسفند یا خرمهره.

اشتهای مرد سفید، زمین را لخت می‌کند و پشت سرش، تنها صحرایی به جا می‌گذارد. راه ما از راه او جداست.
برق شهرهای شما چشمان مرد سرخ را می‌آزارد. شاید به این دلیل که او وحشی است و نمی‌فهمد.

در شهرهایتان، گوشه دنجی نیست که به تماشای برگ گشودن درختان در بهار بنشینید، یا به صدای خش‌خش بال زدن پشه‌ای گوش کنید. اما شاید همه این حرف‌ها به این جهت است که من سرخ‌پوستی وحشی‌ام و چیزی نمی‌فهمم.

هیاهوی شهرهایتان گوش‌آزار است. زندگی به چه دردی می‌خورد؛ اگر نتوانید آوای مرغی تنها، یا صدای وزغ‌ها را در دل شب و در کنار دریاچه بشنوید؟ من یک سرخ‌پوستم و جز این، چیزی نمی‌فهمم.

سرخ‌پوستان ترجیح می‌دهند که به صدای بادی که بر صورت دریاچه می‌وزد، گوش کنند و آن نسیمی را که باران نیم‌روزی شسته یا چوب صنوبر، معطرش کرده است، ببویند.



تنها عکس به جا مانده از «رییس سیاتل»

اگر روزگاری این زمین را به شما فروختیم، فراموش نکنید که «هوا» ارزش‌مند است؛ زیرا که روحش را با تمام جان‌داران تقسیم می‌کند. این بادی که می‌وزد، همان است که روزی به پدربزرگ ما اولین دم را عطا کرد و آخرین بازدم او را نیز با خود برد. او به فرزندانمان روح زندگی می‌بخشد.

پس اگر ما زمین را به شما فروختیم، آن را مقدس و محصور نگاه دارید تا بتوانید در آن‌جا، نسیمی را که گل‌های صحرایی شیرینش کرده‌اند، زیر زبان مزمزه کنید.

من به چشم خود دیدم که چگونه مرد سفید، هزاران بوفالو را از درون قطاری که می‌گذشت، به گلوله بست. من مردی وحشی‌ام و نمی‌فهمم که چگونه ارزش این «اسب دودزای آهنی» برای شما، بیش از بوفالوهایی است که ما فقط در حد رفع گرسنگی، حاضر به کشتنشان می‌شدیم.

بدون حیوانات از انسان چه باقی خواهد ماند؟ اگر حیوانات نباشند، ما از تنهایی روحمان خواهیم مرد. هر چه به سرآنان بیاید، دیر یا زود، بر سر ما هم خواهد آمد. همه چیز به هم پیوسته است.

آیا به کودکانتان آن‌چه را که ما به فرزندانمان آموختیم، خواهید آموخت؟ آیا خواهید آموخت که زمین مادر ماست؟ هر چه بر سر زمین بیاید، بر سر فرزندانش نیز خواهد آمد.

به فرزندانتان بیاموزید که زمین زیر پایشان، خاکستر پدرانشان است. بیاموزید که خاک این زمین، غنی از پاره‌های تن خویشان آن‌هاست. آن‌گاه است که به زمین احترام خواهند گذاشت.

زمین به انسان تعلق ندارد؛ انسان متعلق به زمین است. همه چیز به هم متصل است؛ مثل خونی که بدن ما را به هم وصل می‌کند. این انسان نیست که تار و پود زندگی را می‌بافد. او فقط روی این «بافته» نشسته است و هر چه که با این رشته‌ها بکند، با خود کرده است.

سرنوشتتان برای ما معماست. پس از سلاخی کردن بوفالوها، چه به سر شما خواهد آمد؟ یا پس از اهلی کردن اسب‌های وحشی؟ وقتی هر گوشه مقدس این جنگل، با هجوم آدم‌ها شلوغ شد و چشم‌انداز تپه‌های کهن، با «سیم‌های سخنگو» آلوده گشت، چه به سرتان خواهد آمد؟

با بیشه‌زار چه خواهید کرد؟ محوش می‌کنید. با عقاب چه خواهید کرد؟ به بادش می‌دهید. هنگام خداحافظی با اسب‌های تیزرو یا وقتی که به بندشان می‌کشید، چه خواهید گفت؟ این پایان حیات و آغاز مبارزه بر سر بقا خواهد بود.

روزی که با توحش شما، آخرین سرخ‌پوست از روی زمین ناپدید شود و خاطره‌اش، تنها سایه‌ای باشد که ابرها روی چمن‌زار می‌اندازند، آیا در آن روز، این کرانه‌ها و جنگل‌ها، هم‌چنان پابرجا خواهند بود؟ آیا از خاطره مردمان من، چیزی به جا خواهد ماند؟

ما این زمین را دوست داشتیم؛ چون نوزادی که تپش قلب مادرش را. پس اگر روزگاری این زمین را به شما فروختیم، او را مثل ما دوست بدارید. نگرانش باشید؛ آن گونه که ما نگرانش بودیم. به یاد داشته باشید که آن را چگونه از ما تحویل گرفتید. آن را دوستش بدارید و برای تمام انسان‌ها حفظ کنید.

نسل مرد سفید نیز روزی منقرض خواهد شد؛ حتی شاید زودتر از تمام قبایلی که تا کنون روی زمین بوده‌اند. زیرا آن قدر محل آرمیدن خود را آلوده می‌کنید تا روزی در فضولات خود غرق شوید.

همانگونه که ما بخشی از زمین هستیم، شما نیز جزئی از آن‌اید. تنها یک زمین وجود دارد و هیچ انسانی، خواه سفید، خواه سرخ، از آن جدا نیست. در نهایت، همه ما، سهمی از زمین هستیم.»

نظرهای خوانندگان

nice

-- بدون نام ، Dec 26, 2007 در ساعت 08:19 PM

jana sokhan az zabane ma miguie
kash ma mardome in zamane sare suzani chon an bozorg marde siateli delmashghuli dashtimo in gune bi rawie masraf konandeo tolid konande nabudim, ke hame dar jahate takhribim

-- parwin ، Dec 27, 2007 در ساعت 08:19 PM

dorud bar shoma
matlabe besyar ziba va roshan'gari bud.
payande bashid

-- ali sadeghi ، Apr 5, 2008 در ساعت 08:19 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)