رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > نوازش از سمت تیز؛ رضیه انصاری | ||
نوازش از سمت تیز؛ رضیه انصاریرضیه انصاری
میآیی بیرون. پاییز آفتابی می نشیند تو چشم هات. می روی آن ور خیابان منتظر تاکسی میایستی. به ساعتت نگاه میکنی. ده دقیقهای مانده تا آن همه بچه قد و نیم قد از دروازه سبز مدرسه بریزند بیرون و یکی شان که دندان جلوش همین پریشب افتاده، کیفت یا گوشه مانتوت را بکشد و نوک زبانی به اسم کوچک صدات کند و بگوید ثلام! جلوی دکه روزنامه فروشی بالا و پایین بپرد و مثل هر روز آب نبات مِنتوس بخواهد، مقنعهاش را بردارد، کمی جلوتر کیفش را هم بدهد دست تو، بعد بگوید که امروز پانتهآ زنگ تفریح چه کرد و نگار سر کلاس چه گفت. -آقا مستقیم؟ پیش می آید گاهی. با شنیدن بويي آشنا جايي كه انتظارش را نداري يا قطعه ای موسیقی کلاسیک از رادیوپخش يك تاكسي، میافتی به دام خاطرهاي گنگ. انگشت میكني تو سوراخهاي خاك گرفتة گذشتهاي كه مطمئنی دیگر گذشته. پاهات سست میشوند كه به یادش بیاوری و خود را محك بزني، آن خود را و اين خود را، كه ببینی آیا، واقعاً گذشته برايت؟! ماشین که راه می افتد سرت را تکیه میدهی عقب. انگار ماشين گذشته را روشن كردهاي، تخت گاز ميروي عقب، ميرسي به جايي سرد در نيمه شب، كه گريه اش چرتت را پاره ميكند. باز يك ساعتي گذشته يعني؟ هميشه با خودت حرف زدهاي. حالا هم فقط این بیچاره كه جزیی ازخود تو بوده، گوش كوچكش مال توست كه پچ پچ كني در آن. گل گندم! فرشته سلب آسایش! با نوک انگشت كه به گونهاش ميكشي، با همان چشم بسته و صداي لرزان، دهانش را بازتر ميكند و با سرش دنبال چيزي ميگردد. جابهجا ميشوي. خودت را بالاتر ميكشي تا نوك پستانت برسد به آن دهان كوچك و از جستجو آرام بگيرد. با موهاي بلندت، لُختي گردن و سرشانههات را ميپوشاني تا سرما بيشتر از اين آزارت ندهد. مدتي در خواب و بيداري ميگذرد. با برق و صداي چند فلاش دوربين عكاسي از خواب ميپري. در مغرب زمین صبح همیشه با آفتاب شروع نميشود. - تكون نخوريها! عين تابلوي گوستاو كليمت شدين! اين عكسو بعداً بزرگ ميكنم ميزنم به ديوار.
تندی می آید و می رود. از لاي موها كه آشفته رو صورتت ريخته دنبالش ميكني كه از سالن، اتاق خواب جديدش ميآيد بيرون، با لباس خواب بلند تا زانو، سيگاري روشن ميكند و ميرود توالت. حالا حالاها بيرون نميآيد، ميداني. قرار بود زياد توليد كند، اما روي كاغذ! اصلا كدام قرار؟ يك چيزي، كه چيز زياد خوبي هم نبود، داشت تو دلت ريشه ميکرد. هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق ميافتد. چشم هات را ميبندي و در فاصله چند سيفون كشيدن به سفيد فكر ميكني كه تا سياه، هزار طیف خاكستري دارد … فكر كردي خوشم مياد چسبيدم به ديوار؟ نه خانوم، واسة اين كه نفسات تيزه، سوراخم ميکنه! … واسة چي شب تا صبح انقدر ميري توالت؟ نميبيني اين جا كفش چوبیه، جيرجير ميكنه؟! … تا مياد خوابم ببره، خانوم پهلو به پهلو شدنش ميگيره! خب، ديگه پا شدن و نشستنت چیه؟ چیز یاد گرفتی؟ بند ناف دور گلوش می پیچه! نصفه شبي ديوونهام كردي، فكر میکنی نوبرشو آوردي يا من تا حالا زن حامله نديدم؟ … حتماً ديده بود، ولي گفته بود تا آنجا كه ميداند پدر بچهاي نيست. حالا دارد سوت ميزند و ريشش را ميتراشد. سيكلش را ميشناسي. چند روزي سرحال و مهربان است. شمع معطری هدیه میدهد به تو، نقاشی قشنگی اگر در مجله ببیند، دورش را قیچی می کند و میچسباندش رو کاغذ کاهی، زیرش چندتا قلب می کشد و مینویسد برای جوجوی خودم، میچسباند رو در کمدت تا از راه که میرسی پیداش کنی و خوشحال شوی. بعد یکهو كم حرف و قهرو ميشود، آن وقت با خودكار قرمز نامهاي مینویسد و به چيزي پيله ميكند و مهلت ميدهد و دعوتت ميكند به گفتوگو. فرداش فرياد ميكشد و حرف های زشت میزند و ميشود يك جانور وحشي، بعد ميگوید ناخوش شدم، ميافتد تو رختخواب و لام تا كام حرف نميزند. يكي دو روز بعد زير كوسنها يا کنار آينه يا رو در يخچال، نامهاي پيدا ميكني كه با خودكار سبز نوشته، اول معذرت خواسته، بعد ماجرای اخير را دودوتا چهارتا كرده، دست آخر هم نتيجهاي گرفته كه به درد خودش میخورد! اصلاً نقش تو چه بود در آن بازي؟ معشوقه شب های تار؟ حسابدار و منشي و تندنويس و ويراستار؟ پشت و حامي و يار مهربان براي پيشرفت شوهر-تاج سر؟ مالهكش رابطه اش با صاحبخانه و همسایه و مادر و دوست هاش؟ پيك باد پاي شبانهروزي بقالي و قصابي و ميوهفروشي تا خانه؟… آن چيز تو دلت روز به روز ريشههاش را ميدواند پايينتر، و تو ميترسيدی. هر بار كه جيبهات را تو مغازه و فروشگاه خالي مي كردي و ساكهاي خريد را -ترافیک مدرسه اس ها! همین دبستان اون ور میدون. خانوم میبینین مینی بوسا کجا نیگر داشتن؟! شخصیهام میخوان حتماَ دم در مدرسه وایسن که دُردونه اشون دو قدمم راه نره. ولله پیاده زودتر میرسه آدم. بالاخره از دستشويي ميآيد بيرون. با دهان بسته درآمد عروسي فيگارو را اجرا ميكند. انگارنه انگار که آن فريادهاي شبانه را او كشيده. خود را به خواب ميزني تا به خلوتت تجاوز نكند. نشنوي تا تو يك قهوه درست كني، من اخبار ساعت فلان را تماشا ميكنم، يا مي خواهي يك دستي به سر و گوش خونه بكشي؟ من هم از اتاق خواب يك تلفن ميكنم ايران، مامان اينا رو ازحال و روزمون باخبر ميكنم. تا باز گير ندهد تو چرا آب نميخوري، كسي كه خودشو دوست نداشته باشه، نميتونه از سر علاقه با ديگران رفتار كنه، این بچه هم واسه همین شکمش کار نکرده ... كمي اين پا و آن پا ميكند، وقتي صدات ميكند و جوابی نميشنود، اول لباسهاي تو كمد را به هم ميريزد، بعد صداي هم زدن بيملاحظه ظرف ها از آشپزخانه مي آيد، مدتي سكوت، گرومب گرومب نيم چكمههاي او كه دور و نزديك مي شوند، اين هم از در، كه محكم و با صدا بسته ميشود و آن گرومب گرومب لعنتي که در راه پله محو مي شود… بلند ميشوي. ميروي سراغ صندلي تا رختهات را تنت كني و موهات را با گيره جمع كني بالا سرت و بروي پشت پنجره و خيره شوي به سيب هاي سبز و سرخي كه صاحبخانه اجازه چيدنش را به كسي نميدهد. امروز هم از آفتاب خبري نيست. از لباس زیرهاي گرمت هم خبري نيست. ميان ابروهات كه گره ميافتد، يادداشت تا شدة كوچك رو ميز به چشمت میآید: سلام جو جو! میبینی که گذشته. با دست در هوا پاکش میکنی، پَسَش میزنی. بگذار گذشته زیر خاک بماند. اصلا طلای عیار بالا را چه حاجت به محک؟ بیشتر از این نمیخواهی در تو رسوخ کند. راننده هم که خیال ندارد خاموشش کند. در بارهی نویسنده: |
نظرهای خوانندگان
درود بر خانم نویسنده!
-- افرا ، Oct 9, 2008 در ساعت 02:50 PMپس از سالها؛ یک کار خوب خوامدیم.اما حیف که بیسرانجام! از اون کارهاست که توی خواندنش هی لذت میبری ولی آخرش میگی: حالا که چی! ولی چسبید.
-- ماهانه ، Oct 11, 2008 در ساعت 02:50 PM