تاریخ انتشار: ۲۴ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۳۰ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

خواب - محمدرحیم اخوت

محمدرحیم اخوت

داستان «خواب» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


محمدرحیم اخوت | عکس‌ها از زمانه

گفتم: ببینمش
مگرم درد اشتیاق
ساکت شود
بدیدم و مشتاق‎تر شدم.
«سعدی»

بین جمله‎ی «او به خوابم آمد» و خواب او را دیدم» به اندازه‎ی تاریخ اعصار بشری فاصله
است.
«تئودور آدرنو»

خواب عجیبی دیدم و سراسیمه از خواب پریدم. همین الان از خواب کوتاه بعد از ظهر بیدار شدم. ساعت سه و ربع است و هوا ابری. امروز نرفته‌ام سر کار. منتظرم آبگرمکن را که برده‌اند تعمیر بیاورند. از صبح تا ظهر مشغول تمیز کردن اتاق‌ها و حیاط بودم. حیاط و باغچه‌ها پر بود از برگ‌های خشک و زرد. اتاق‌های بالا را گرد و خاک برداشته بود. از جارو و گردگیری اتاق‌ها که خسته شدم، آمدم پایین توی حیاط. کیسه‌های نایلون را پر از برگ کردم. همه را گذاشته‌ام کنار حیاط تا شب بگذارم بیرون رفتگرها ببرند. هنوز کارها تمام نشده نشسته‌ام به نوشتن! این خوابِ عجیب طوری دگرگون‌ام کرده که تا ننویسم راحت نمی‌شوم. می‌ترسم مثل همیشه همه‌اش را فراموش کنم گرچه همین حالا هم چندان چیزی از آن به یادم نمانده.

خواب دیدم که خوابیده بودم همین جا پهلوی بخاری. صدای کلید و باز شدنِ درِ خانه آمد. خیال کردم یکی از بچه‌ها یا خواهرم آمده است سری بزند. فقط آنها کلید درِ خانه را دارند. همین طور خوابیده غلتیدم به سمت درِ کریدور. لای در باز شد و من با حیرت دیدم که مرزه با روی خندان آمد تو.
در خواب حواسم بود که مرزه مدت‌هاست مرده. اردیبهشت ۸۲. حالا می‌شود دو سال و چند ماه. دو سال و هشت ماه. (امروز نمی‌دانم دوم است یا سوم دی ماه؟) اوایل اردیبهشت بود که او را از دست دادم. در این دو سه سال خیلی کم خواب او را دیده‌ام. چند بار هم که در خواب آمد به سراغم، بیدار که می‌شدم چیزی به یادم نمانده بود. دو شب پیش هم خوابش را دیدم. بیدار که شدم تنها چیزی که یادم بود این بود که در خواب به شدت گریه می‌کردم. به تمام پهنای صورت اشک می‌ریختم. بیدار که شدم چهره‌ام خیس بود. بالش هم نم داشت. اما چیز دیگری به یادم نمی‌آمد. چرا گریه می‌کردم؟ در خواب چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط می‌دانم که به او مربوط بود. شاید در خواب دوباره مرده بود. اما این بار درست یادم است که لای درِ کریدور را باز کرد و گفت «سلام». همان خنده‌ی همیشگی را به چهره داشت. با همان چادر گل‌ریز که وقتی می‌رفت خرید سرش می‌کرد. انگار رفته بود خرید و حالا برگشته بود خانه. اما من یادم بود که او مدت‌هاست ما را گذاشته و رفته. سراسیمه از جا پریدم و سرش داد کشیدم این بازی چی‌ست درآورده. هم به شکل دلهره‌آوری خوشحال بودم، هم حیرت‌زده، هم خشمگین. خشمگین برای این‌که این بارِ دوم بود که از دیار سایه‌ها برمی‌گشت. گویا یک بار دیگر هم در خواب دیده بودم که از آنجا برگشته بود و بی این که هیچ توضیحی داده باشد، آمده بود سر خانه و زندگی‌اش. ماها هم آن قدر از برگشتنش خوشحال بودیم که چندان پرس و جو نکردیم. اما این بار اصرار داشتم که هر طور هست از ماجرا سر در بیاورم. از جا برخاستم و همان طور که دستم را دور شانه‌اش حلقه کرده بودم، می‌گفتم باید بگوید کجا بوده و این بازی‌ها چی‌ست درآورده. می‌گفتم «این بار دوم است که می‌میری و دوباره زنده می‌شوی». در خواب هم مرز میان زندگی و مرگ بازگشت ناپذیر می‌نمود؛ اما من بیش از این که متعجب باشم، کنج‌کاو بودم. با همان خنده‌ی ملیح سرش را انداخت پایین و رفت توی اتاقش انگار. دنبالش رفتم. یادم نیست چه کرد و چه چیزهایی را با خودش برداشت؛ اما یادم است که من فقط تکرار می‌کردم«این دفعه باید بگویی کجا رفته بودی و چه طوری برگشتی؟». داد می‌زدم: «کجا بودی این مدت؟». او فقط می‌خندید و زیرلبی می‌گفت: «همین دور و برها». یا می‌گفت «جایی نرفته بودم که».

چیزهایی را که می‌خواست برداشت و راه افتاد. می‌دانستم کجا می‌رود. می‌رفت به آپارتمانی که دیروز قرار بود به آنجا اسباب‌کشی کنم. چند قدم پایین‌تر از همین خانه. می‌دانستم می‌خواهد دوش بگیرد و لباس عوض کند. (از کجا می‌دانستم؟) او می‌رفت، و من در حالی که از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم فقط تکرار می‌کردم: «باید بگویی کجا بودی. این دفعه دیگر باید همه چیز را برایم بگویی. تو می‌دانی هر بار که خیال می‌کنیم مرده‌ای چه به ما می‌گذرد؟...».

نه حرف‌های خودم درست به یادم مانده، نه حرف‌های او اگر چیزی گفت. این جمله‌ها را حالا دارم از خودم می‌نویسم. فقط این را یادم است که او می‌رفت و من دنبالش راه می‌رفتم و از او پرس و جو می‌کردم. رفت توی آپارتمان. رفت توی حمام. من ایستادم پشت در حمام و سوال‌هام را تکرار می‌کردم. حالا دیگر او اصلاً جواب نمی‌داد. فقط صدای آب بود و ریزخند سرخوشانه‌ی او.

آپارتمانی که او رفت آنجا، در همان ساختمانی بود که من یکی از آپارتمان‌هاش را خریده‌ام. اما آپارتمانی که من خریده‌ام طبقه‌ی پنجم (یعنی در واقع ششم) است، و آن آپارتمانی که او رفت آنجا همکف بود. خواهرم هم در یکی از آپارتمان‌های همین ساختمان زندگی می‌کند. یادم نیست به خواهرم خبر دادم یا خودش خبر شد؟ هر چه بود، وقتی دیدم رفته است توی حمام و جواب نمی‌دهد، برگشتم خانه.
در راه که مي‌آمدم از خوشحالی انگار روی هوا راه می‌رفتم. مرزه برگشته بود؛ و هر چه بود، کابوس مرگ او برای بار دوم پایان یافته بود.

رسیدم سرِ کوچه. کسی که انگار او را می‌شناختم، ایستاده بود آنجا و گویا منتظر من بود. سلام کرد. جواب دادم و بی این که منتظر بشوم، آمدم توی خانه. آن قدر شاد بودم که دلم نمی‌خواست حضور هیچ غریبه‌یی این شادی بازیافته را به هم بزند. آمدم توی همین خانه، همین جا، نفس عمیق کشیدم و بیدار شدم.


فکر می‎کنم، بازگشت همسرم یک جورهایی با این خانه ربط دارد. این بار دوم است که رفتنم از این خانه تقریباً قطعی شده، و در آخرین لحظه موضوع منتفی شده است. زندگی در این خانه که نزدیک سی سال، بیست و هشت سال، با او در آن زندگی کردیم و بچه‌ها در آن بزرگ شدند، یک وضعیت کاملاً متضاد است. از یک طرف تحمل آن، تحمل آن همه خاطرات تلخ و شیرین، خیلی سخت است؛ از طرف دیگر نمی‌توانم از آن دل بکنم. به هر گوشه‌یی که نگاه می‌کنم، هر شیئی را که می‌بینم، پر از خاطره‌هایی‌ست که چون از صافی زمان گذشته، تلخی‌هاش از یاد رفته است. حتا همین ایوانی که مرزه لب آن نشست و آخرین نفسش را کشید. صحنه‌یی که هیچ وقت از یادم نمی‌رود. آن روز صبح، مثل این که نفسش بند آمده باشد بال‌بال زنان آمد در آغوش من. حرف نمی‌توانست بزند. بعد خودش را از آغوشم بیرون کشید و دوید به طرف حیاط. نشست لب ایوان، و تا من بیایم به جایی تلفن کنم، آخرین نفس را کشید. وقتی دویدم بالای سرش، با پاهایی که از لب ایوان آویزان بود، به پشت خوابیده بود روی موزاییک‎ها و تمام...

شاید همان روزها باید از این خانه‌یی که ذره ذره ساختیم و در آن زندگی کردیم، دل می‌کندم و جای دیگری را برای زندگی انتخاب می‌کردم. جایی که این قدر روی نفسم سنگینی نکند. جایی که بتوانم با سبکی بیشتری در آن زندگی کنم. اما من از آنهایی‌ام که جز در زیر بار گذشته‌ها نمی‌توانند زنده بمانند. مثل کرم خاکی باید در تاریکی نمناک خاک، در هزارتوی کوره راه‌های زمان‌هایی که لایه لایه روی هم نشسته و در تهِ ذهن و حافظه در حال تخمیر است، بچرخم. هوای تازه‌ی بیرون، ابر و باد و مه و خورشید، خشکم می‌کند. اما کرم خاکی هم نیستم. گاهی این هوای سنگین، این فضای تاریک و وهمناک، این گذشته‌های غبارآلودی که لایه لایه روی هم خفته‌اند و گاهی بیدار می‌شوند تا مرا به اعماق ببرند، از حد تحملم بیشتر است. می‌خواهم خودم را از سنگینی و تاریکی آن رها کنم. می‌خواهم آن را مثل یک دندان پوسیده و دردناک بیرون بیاورم و دور بیندازم. می‌دانم که راحت می‌شوم.

همین آرزوی رهایی و دل کندن از زنجیری که به آن عادت کرده‌ام باعث شد که چند ماه پیش آپارتمانی را زیر سر بگذارم. قرار بود آن را رهن کنم. نگین آن را پیدا کرده بود و شرایط آن عالی بود. هیچ بهانه‌یی نبود که به آن بهانه از آن آپارتمان چشم بپوشم. این را می‌دانستم، اما در آخرین لحظه خود را به همان حس سمج عادت سپردم؛ و از جابه‌جا شدن منصرف شدم. به نظرم همان وقت‌ها بود که خواب بازگشت مرزه را دیدم. معجزه‌یی اتفاق افتاده بود، و او از زیر خاک بیرون آمده بود! حاضر نبود حرف بزند؛ فقط شاد بود و سرخوش. ما هم آن قدر شاد بودیم که چندان پاپیِ او نمی‌شدیم که چه بود و چه شد؟ حالا نمی‌توانم به یاد بیاورم که آیا واقعاً این خواب را همان وقت‌ها، همان چند ماه پیش دیده‌ام، یا در همین خواب امروز؟ اما خوب یادم است که در این خواب می‌دانستم که این بارِ دوم است که او به خانه‌اش برگشته.

من گاهی داستان می‌نویسم. داستان‌ها، اگر هم چیزهایی از – به اصطلاح - «واقعیت» - یعنی از تجربه‌های زیستی و شخصی - داشته باشد، قطعاً با خطره‌نویسی وگزارش یک رویداد واقعی فرق می‌کنند. تخیل و آدم‌ها و عناصر ساخته‌ی خیال، جای اساسی در آن دارد. هیچ کدام از داستان‌های مرا نمی‌توان گزارش یا سرگذشت واقعی دانست. حتا هیچ رویداد کوچکی را عیناً همان طور که بوده در داستان نیاورده‌ام. همیشه، به اقتضای داستان و روایت داستانی، تغییری کلی یا جزیی در آن داده‌ام. اما حالا در این نوشته می‌کوشم عین آن چیزی را که اتفاق افتاده، یعنی در خواب دیده‌ام، بنویسم. بی هیچ دخل و تصرفی.


اما مگر می‌شود آن را همان طور که بود نوشت؟ آن هم وقتی که چیز خیلی کمی ‎از آن به یادم مانده است. در هم برهم و مه‌آلود. پیداست که روابط میان آن عناصر پراکنده و مبهم را ذهن سامان‌دهنده‌ی بیدار سامان داده است. آنچه آنجا، در خواب، بود و حالا به روشنیِ تمام به یاد می‌آورم، چند چیز انگشت‌شمار بیشتر نیست: خوابیده بودم همین جا پهلوی بخاری. صدای باز شدن در آمد. خیال کردم خواهرم آمده یا یکی از پسرها. برخاستم نشستم و نگاه کردم به درِ کریدور. در باز شد و چهره‌ی خندان مرزه را دیدم با آن چادر گل‌ریز. حیرت و شادی. اصرار من به دانستن ماجرا. چیزهایی را نمی‌دانم از کجا (گویا از اتاق خودش) برداشت و از خانه رفت بیرون. همراهش رفتم. رفتیم تا آن ساختمان شش هفت طبقه. حمام در همان طبقه‌ی همکف بود. در آن ساختمان، طبقه‌ی همکف اصلاً آپارتمان و حمام ندارد. پارکینگ است. از طبقه‌ی اول به بالا، در هر طبقه یک آپارتمان است. شش آپارتمان کوچک روی هم که با پارکینگ همکف می‌شود یک ساختمان هفت طبقه. آپارتمان طبقه‌ی پنجم را قرار بود من بخرم. دو سوم پول آن را داده‌ام، و یک سوم بقیه را نمی‌دانم از کجا بدهم؟ قیمت آپارتمان نود میلیون تومان است که با چشم‌پوشی از پارکینگ قرار شد هشتاد و پنج میلیون تومان بدهم. پنجاه و هفت میلیونِ آن را داده‌ام. هشت میلیون دیگر را هم می‌توانم بدهم. اما بیست میلیون بقیه را چی؟ این بود که دیروز و امروز به این نتیجه رسیده‌ام که این کار هم نشدنی‌ست. معلوم می‌شود فعلاً باید با همین خانه و همین خاطره‌ها و همین گذشته‌یی که انگار نمی‌خواهد دست از سر من بردارد، بسازم. فکر می‌کنم خواهرم حق دارد که مدام می‌گوید: «روح او به همه چیز آگاه است»! لابد این بار هم وقتی فهمیده از رها کردنِ این خانه منصرف شده‌ام، به خانه برگشت! اما چرا همین جا نرفت حمام؟ چرا جواب مرا نمی‌داد؟ چرا یک راست راه افتاد رفت در آن ساختمانی که قرار است، یا قرار بود، من بروم آنجا؟
خب، من با این همه «چرا» تکلیف‌ام چی‌ست؟

فکر نمی‌کنم «روح» مرده‌ها «به همه چیز آگاه» باشد. به خواب و تعابیری هم که از آن می‌کنند، باور ندارم. خواب را تحلیگاه ضمیر ناهشیار می‌دانم. همان ذهن ناخودآگاهی که آرزوها و خاطره‌های فراموش شده و غرایز ارضا نشده‌ی آدمی در آن روی هم انباشته شده؛ و وقتی ذهن خودآگاه به خواب می‌رود، آن‌ها فرصتی برای تک و تاخت می‌یابند. از زیر خاک و از میان غبار بیرون مي‌آیند، با هم ترکیب می‌شوند، رنگ عوض می‌کنند، و واقعیت نادیدنی‌شان را نشان می‌دهند. اما خواب هم واقعیتِ خودش را دارد. یا – دست کم - جزیی از «واقعیت» است. در آن واقعیت، هر چیزی همان قدر واقعی و قطعی‌ست که رویدادهای واقعیِ زمان بیداری. آیا همین الان هم من دارم خواب می‌بینم که بیدارم و دارم این‌ها را می‌نویسم؟

در خواب، بسیاری از رویدادهای ناممکن ممکن می‌شود؛ و هیچ حیرتی را هم برنمی‌انگیزد. خواب می‌بینیم که در آسمان پرواز می‌کنیم. مثل شنا کردن در هوا. یا در زیر آب نفس می‌کشیم و به اعماق می‌رویم. این‌ها برامان چنان واقعی و طبیعی‌ست که هیچ حیرتی را در ما برنمی‌انگیزد. یا کسانی را که سال‌هاست مرده‌اند، در خواب باز می‌یابیم‌شان؛ و اگر چهره و رفتارشان با آنچه پیش‌تر از آنها دیده‌ایم متفاوت باشد، چندان تعجب نمی‌کنیم. چه بسا گاهی کسانی را حی و حاضر می‌بینیم که در همان خواب و هم می‌دانیم که مرده‌اند. اما باز هم چندان تعجبی نمی‌کنیم. انگار مرز بازگشت‌ناپذیر میان مرگ و زندگی در خواب قطعیت خود را از دست می‌دهد. اما بازگشت همسرم در خواب هم مرا به حیرت واداشت. شکی نداشتم که او، برای بار دوم، از دیار سایه‌ها بازگشته است. و می‌دانستم که این کار، اگر هم ممکن باشد، عادی نیست. حیرت می‌کردم؛ اما نه آن قدر که بفهمم دارم خواب می‌بینم. طوری بود که انگار مرگ او کابوسی بوده که آن را در خواب دیده‌ام. یا مثل این بود که خودش را به مردن زده باشد و یک چندی از ما پنهان شده باشد. این بود که به اصرار می‌خواستم از کارش سر در بیاورم. می‌دانستم که با مرگ او، در هر دو بار، غمی سنگین را تحمل کرده بودم؛ و از این که مرا این طور عذاب داده عصبانی بودم. او اما فقط می‌خندید و هیچ نشانی از بیماری و غم و درد و ترس، حتا حیرت و شوقِ بازگشت، در چهره و چشمانش نبود. انگار فقط برای چند لحظه بی‌خبر رفته و اکنون به خانه‌اش بازگشته است. با این همه، پیدا بود که خودش هم می‌دانست من او را مرده «می‌پنداشتم»، و حالا که برگشته مهم‌تر از هر چیز این است که شادیِ نامنتظری را با خود آورده است. و می‌دانست که من باید بیشتر شاد باشم تا خشمگین. برای همین هم بود که عصبانیت و اصرار مرا به چیزی نمی‌گرفت و آن طور بی‌خیال رفت توی حمام. از پشت شیشه‌ی مات و مشجر حمام، پرهیب اندام او را می‌دیدم که، بی‌خیال و فارغ‌بال تنش را از گرد و غبار خاک، یا از زنگار دنیای سایه‌ها، می‌شست تا به خانه و زندگی‌اش برگردد. او را تنها گذاشتم و آمدم اینجا تا خانه را برای آمدنش آماده کنم.


اما از خواب که بیدار شدم، همه‌اش خواب و خیال بود. من‌ام و این خانه و حضور غایب آن کسی که سی و چهار سال با هم زندگی کردیم و تلخ و شیرین روزگار را با هم چشیدیم. می‌رویم و از ما جز خاطره‌یی باقی نمی‌ماند که آن هم دیر یا زود فراموش می‌شود.

اصفهان، شنبه ۳ دی ماه ۱۳۸۴

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمدرحیم اخوت، متولد ۱۳۲۴ اصفهان، سال‌ها معلمی کرده و نوشته است. دو مجموعه‌داستان دارد با عنوان‌های: «نیمه‌ی سرگردان ما» و «باقی‌مانده‌ها». رمان «نام‌ها و سایه‌ها»، با دریافت دو جایزه‌ی یلدا و پکا، نام او را سر زبان‌ها انداخت.

ـ سایت محمدرحیم اخوت

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Jenaabe okhovvat salam. Emrooz daastaane shomaa raa download kardam va shenidam. saadeghaane begam ke ye hesse khaassi behem daad. Samimi va khaalesaane bood. Be del neshast. Ye tajrobeye shakhsi bood baraye shoma albatte vali vaghti be rooye kaaghaz oomad baraye khanande ham tasir gozar bood. jeddan hanooz too haalo havaaye dastane shomam. oon faseleye beyne dream and reality. movaffagh baashin

-- Ali ، Jul 18, 2007

داستانتان را خواندم چندین بار .. بارها و بارها
البته من نمی گم داستان چون به نظر من تمام داستانها غیر واقعی هستند ولی نوشته شما واقعیــت داشت .... خواب شما ، احساس شما ، خانه شما ..... تنهایی شما .... و دوری از عزیزتان ...... دلم می خواست برای چند لحظه در آن خانه بودم ... روی آن ایوان ... ولی من خیلی دورم دور ..... از کشورتان ... از شهرتان ... از آن خانه ... حیاط ... و حوض زیبا
.............. همیشه خوش و سلامت باشید

-- نینا ، Jul 22, 2007

salam man indastane kotahe shoma ra khandam. Hamsare man keivan naghavi ke ieki ez shagerdhaie shoa bode khili rajeb be shoma sohbat karde.
In dastan man ra be jad khab haei keh mibinam endakht. Rajeb be ezizani ke dar kenar man nistand vali hamishe dar roeja ov khabe man zendeh hastnad dar sortiti keh midanam der in donia zendegi nemikonand. Ba tashaker i kalemat ziaba va delneshineh shoma.
Mahnaz.

-- Mahnaz Magidy ، Jul 7, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)