تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

ناتنی - بخش نهم


شيخ جواد ابروهاش را درهم داد. سکوتی اطراف صِدام را گرفت. جان زن مهم‌تر است يا عورت‌اش؟ چرا اگر زنا کند سنگسار می‌شود، ولی اگر کشته شود، به خاطرش مردی را قصاص نمی‌کنند؟ شيخ جواد انگشت‌اش را لای وسائل الشيعه گذاشت و آن را روی زانوش بست. شما در مقابل نصّ، اجتهاد مي‌کنيد؟ نصِّ روايت اين را مي‌گويد. اين‌ها جزو تَعَبُّديّات است آقا. شما که فرق تعبُّدي و توصُّلي را مي‌دانيد. فرق موضوعيّت و طريقيّت را که بايد بدانيد. اگر اصول نخوانده‌ايد... شيخ جواد با آن لهجه‌ی ترکي‌اش عصباني شده بود و يک‌ريز حرف مي‌زد. حديثي از امام صادق خواند. وقتي مي‌خواست روايتي ترجمه کند، انگار اول در ذهن‌اش از عربي به ترکي ترجمه مي‌کرد و بعد از ترکي به فارسي. راوي مي‌گويد کَيفَ اَصنَع؟* يعني چَه جوري بکنم؟

از مسجد اعظم بيرون آمدم. بيشتر طلبه‌ها با عجله مي‌رفتند به سمت پل آهنچي. از قيافه و طرز لباس‌پوشيدن بعضی از آن‌ها و همين طور سوويچ ماشيني که در دست داشتند مي‌شد فهميد جايي شاغل‌اند و دارند مي‌روند سر کارشان؛ عقيدتي سياسي ارتش، دفتر تبليغات اسلامي، تيپ ويژه‌ی امام صادق يا دادگستري. در دادگاه ويژه، قيافه‌ی بازجو به نظرم آشنا آمد. گاهي درس شيخ جواد مي‌آمد. خيلي از طلبه‌ها موقع درس، سرشان پايين بود و يادداشت مي‌کردند. به آن مي‌گفتند تقريرات. اما او به يکي از ستون‌هاي مسجد تکيه مي‌داد. دست‌اش را روي يک پا مي‌انداخت. تسبيح مي‌گرداند. تسبيح‌ را گذاشت روي ميز، کنار کُلت‌اش. شما خجالت نمي‌کشيد که سهم امام مي‌خوريد و بعد شُبهه‌پراکني مي‌کنيد؟ شنيده‌ايم نماز هم نمي‌خوانيد.

شما خطرناک‌تر از روشنفکرهاي بي‌دين هستيد. دزد باچراغ‌ايد. آمده‌ايد در حوزه درس خوانده‌ايد، تا مثل کسروي بذر فتنه و فساد در طلبه‌ها بپاشيد؟ آفتاب پاشيد توي صورت‌ام. از پله‌هاي دادگاه ويژه پايين آمدم. عجله‌اي براي رفتن نداشتم. مثل کسي که چندبار خودکشي کرده و ترس‌اش از مرگ ريخته، از اين ساختمان ديگر نمي‌ترسيدم.

خيابان خلوت بود. پياده تا حرم آمدم. نشستم توي ايوان آينه. تکيه دادم به سنگ مرمر ديوار. خورشيد توي آينه‌هاي ايوان تيغ مي‌کشيد. آينه‌ها آفتاب را به هم پس مي‌دادند. شبيه موج دريا بي‌تاب بودند. در آينه‌ها چيزي ديده نمي‌شد، جز خودشان. سنگ‌هاي زير پام داغ بودند. آفتاب فقط در آسمان نبود؛ از قعر زمين هم نعره مي‌کشيد. تيره‌ی پشت‌ام تير کشيد. خودم را جابه‌جا ‌کردم. مي‌خواهيد برويم قدمي بزنيم؟ از خيابان آمستردام رفتيم خيابان لندن، به طرف ميدان اروپا. خيابان‌هاي پاريس حتا در اين وقت شب که همه‌ی مغازه‌ها بسته‌اند و پرنده پَر نمي‌زند، آدم را به قدم‌زدن اغوا مي‌کند. ژنوويو ساکت بود. بيشترين کار امشب‌اش همين سکوت بود. نور نئون‌ها روي درختان مي‌افتاد و سايه‌ی شاخه‌‌ی آن‌ها را روي پياده‌رو نقاشي مي‌کرد؛ مثل رگ‌هايي رنگارنگ روي تنِ زمين.

در اين وقت تنگ، از لندن کوبيده‌ و آمده‌ام پاريس تا در همان خيابان‌ها و کوچه‌هايي که وجب به وجب‌شان را مي‌شناسم قدم بزنم؟ نمي‌دانم. دل‌تنگ بودم. ساختمان‌هاي ويکتوريايي لندن حال آدم را مي‌گيرد. خدا نکند غروب باشد و هوا باراني. همه غم‌هاي عالم در دل آدم عروسي مي‌گيرند. دوست دارم برگردم پاريس. اگر اجبار کار نبود نمي‌رفتم لندن. صبح ببينم دانشگاه سن دُني چه مي‌گويد. اگر به توافق برسيم و هندرسوني‌ها هم بپذيرند که دو هفته يک بار، يک روز بروم لندن، برمي‌گردم.

دوست داشتم همين پاريس مي‌ماندم و باز هزار بار توي کافه اِسکوليه مي‌نشستم و کتاب‌هام را مي‌گذاشتم جلوم و نگاه مي‌کردم به ميدان سوربن؛ به مجسمه‌ی اُگوست کُنت که زير درختان پُر برگ و پُر شاخه‌ی ميدان، هنوز ايستاده و هر روز نگاه مي‌کند به اين همه عابرِ کتاب در بغلي که از دانشگاه بيرون مي‌آيند؛ به کتاب‌فروشیِ وِرَن که هر تغيير کوچکي در ويترين‌اش مي‌داد مي‌فهميدم. از بس رفته بودم آن‌جا کريستيانا ديگر مرا مي‌شناخت. آن روز يک دستمال لاجوردی را شبيه تِل بسته بود روي سرش و پشت کامپيوتر، وسط کتاب‌ها، نشسته بود. تا مرا ديد لبخند زد و از جاش بلند شد. امروز دنبالِ چه چيز می گرديد آقا! دست‌هامان با حسرت از هم جدا شد. چقدر کتاب‌هاتان را گران مي‌فروشيد! چقدر هم شما در کتاب‌خريدن ملاحظه مي‌کنيد!

دست بردم و از قفسه، نامه‌هاي هايدگر و هانا آرنت را بيرون کشيدم. با لبه‌ی انگشت ورقي زدم. خوانده‌ايد اين کتاب را؟ نه همه‌اش را. غرور هايدگر و محافظه‌کاري‌اش مرا پس زد. کتاب را بستم. کاري به شخصيت هايدگر ندارم ولي عشق‌اش، عشق سال‌هاي وباست. فاشيسم، عشق را محافظه‌کار می‌کند. چند کتابِ يک قفسه را بيرون کشيد و سرجاشان مرتب کرد. اين‌ها توجيه زبوني آدم است در عشق‌ورزي. رفت روي صندلي نشست و چهره‌اش را به طرف کامپيوتر برگرداند. کتاب را در قفسه گذاشتم و روبه‌رويش ايستادم. از همه‌ی آدم‌ها نخواهيد قهرمان باشند. اگر قرار بود همه خطر کنند، ديگر هيچ خطري در عالم وجود نداشت. قهرمان‌ها قهرمان‌هاي آدم‌هاي ميان‌مايه‌اند.

نگاه‌اش را از روی صفحه‌‌ی کامپيوتر برداشت. با اين حرف‌ها نمي‌خواهيد قهرماني را از بيخ زير سئوال ببريد که؟ با اين حرف‌ها فقط مي‌خواهم دعوت‌تان کنم به يک قهوه در همين کافه اسکوليه. يک دفعه نفس‌اش را فروخورد، انگار توي استخر آب خورده باشد. پاشد. ببخشيد الان برمي‌گردم. سرم را بردم توي قفسه‌ها. زانو زدم تا قفسه‌هاي پاييني را وارسي کنم. کتابي را نمي‌ديدم. به چهره‌ی کريستيانا فکر مي‌کردم. وقتي وارد وِرَن مي‌شدم، حضور من را جدي مي‌گرفت، حتا اگر سرش شلوغ بود. به نوعي نشان مي‌داد که مي‌داند من آمده‌ام و اگر شده با نگاهي که از روي نردبان کتاب‌خانه روي اندام من مي‌ريخت، مي‌فهماند که دوست دارد سرش خلوت باشد و بيايد جلو، همديگر را ببينيم و حرف بزنيم يا اگر مي‌تواند در يافتن يا سفارش دادن کتابي کمک کند. من را مشتري خودش مي‌دانست. بيش از يک مشتري به من توجه مي‌کرد.

وقتي گفتم برويم کافه، جانخورد. نمي‌توانست از چيزي که پيش‌بيني‌اش را مي‌کرد، غافلگير شود. شما که جاي همه اين کتاب‌ها را از بَر هستيد. چي را نگاه مي‌کنيد؟ برگشتم. برگشته بود. راست مي‌گوييد. اگر شما اين‌جا نبوديد شايد کمتر مي‌آمدم.

Mon cœur est pris سعي مي‌کرد، چشم در چشم من نيندازد. آهسته و شمرده حرف مي‌زد. آدم خيال مي‌کرد دارد براي خودش زمزمه مي‌کند. دوست پسر دارم. مي‌دانيد که من به شما خيلي احترام مي‌گذارم. بارها در کتاب‌فروشي با هم صحبت کرده‌ايم. دانش شما برام تحسين‌برانگيز است. حتا از کتاب‌هايي که مي‌خريد، خيلي چيزها دستگيرم مي‌شود. اما واقعاً متأسف‌ام. ما مي‌توانيم با هم دوست بمانيم. همين طور که حرف مي‌زد، سيگار را از پاکت بيرون کشيدم. مثل قلم لای انگشت‌ام گرفتم. گيراندم‌اش. دست‌هام درهم حلقه بود. مثل آن‌که دو دستي سيگار مي‌کشيدم. نمي‌دانم چرا اين قدر بي‌تشويش بودم. از يک جايي به بعد اصلاً حرف‌هاش را نمي‌شنيدم.

همين کافي است. من هم دوست دارم دوست بمانيم. من نمي‌خواهم شما را به عشق وادار کنم. مي‌خواستم ترديد نکنم که عاشق من نيست، اما عکس من در چشم‌هاش مهربان افتاده بود. اميدوارم مي‌کرد. چشم‌هاش شبيه مادرش بود. مادرش ويلايي داشت در يکي از روستاهاي سِوِن*. بالکن طبقه‌ی دوم ويلا، به شکاف ميان دو کوهي اشراف داشت که انتهاي آن درياي مديترانه نشسته بود. با کريستيانا لاي تمشک‌ها پرسه مي‌زديم. آواز مي‌خواند. گاهي دامن‌اش به شاخه‌هاي تمشک گير مي‌کرد.

کريستيانا! تمشک‌ها به من حسودي مي‌کنند. اين‌ها هم مثل تو وقت‌شان را بي‌خودي به باد می‌دهند. دست‌اش را گرفتم. استثنائاً وقت من در اين مورد تا حالا تلف نشده. نُه ماهي بود که با کريستيانا در خانه‌ام، در ميدان هوگو، زندگي مي‌کردم. اما اولين باري بود که توانسته بوديم دو هفته‌اي از کار بدزديم و برويم سفر. شاخه‌هاي تمشک که دامن‌اش را رها مي‌کرد، باد ملايم مردادماه به پاش مي‌پيچيد. با آهنگ باد آواز مي‌خواند. بيا برويم کليسايي که آن بالاست.

کليسا بالاترين نقطه بود در آن کوهستان، که نوک‌هاي تيزش را هر جا که بودي در چشم‌ات فرومي‌کرد. کريستيانا چابک‌ از جاده‌ی سربالايي بالا مي‌رفت. جواني من را زنده مي‌کني. سرش را برگرداند. حيف که خيلي پير شده‌اي! رسيديم به يک شير آب که با فاصله‌اي کم از زمين نصب شده بود. اين آب را مي‌شود خورد؟ اگر تشنه‌اي بخور. مُشت‌ام را زير شير کوچک آب گرفتم. کنار آن، بر سنگي نوشته شده بود اين آب‌خوري در سال 1791 اين جا گذاشته شد. شهرداري.

کمي که بالاتر رفتيم، به کليسا رسيديم. از آن‌چه پايين به نظر مي‌آمد، حتا کهنه‌تر بود. از لایِ درِ کوچکِ نيمه‌بازي، باريکه‌ای نور روی نيمکت‌هاي چوبي و خالي لَم داده بود. مقابل کليسا ايستادم. به سر در و ديوارهاي بيروني آن نگاه مي‌کردم. تنديسِ سنگیِ قدّيسان و فرشتگان به ديوار چسبيده بود. زير باد و باران سال‌ها رنگ‌شان به تيرگي مي‌زد. نزديک‌تر شدم. ديدم چشم همه‌ی آن قديس‌ها و فرشته‌ها درآمده و جايش حفره‌هایِ بزرگِ خالي است. کريستيانا! اين‌جا را ببين! اين‌ها شيرين‌کاریِ انقلابيون در دوران انقلاب فرانسه است. ريخته بوده‌اند اين‌جا و کليسا را تصرف کرده بودند و اين نشانه‌ها را به علامت تغيير وضع موجود روي ديواره‌ها و تنديس‌ها گذاشتند. سر پانتِئون آن بلا را درآوردند، سهم اين‌جا هم اين بود. نگاه‌ام حفره‌های خالی را پر می‌کرد.

چه خوب شد که ما در اين قرن زندگي مي‌کنيم! با آشويتس باز هم فکر مي‌کني قرن خوشبختي به دنيا آمده‌ايم؟ نشست روي پله‌ی بيرون کليسا. از پله‌ها بالا رفتم. کليسا نيمه‌تاريک بود. حضوري انساني را زير آن طاق بلند احساس کردم. سرم را برگرداندم. روي آخرين نيمکت، پسری جوان سرش را در چاک پيرهن دختری فروبرده بود. دختر به ديوار کليسا تکيه داده، پلک‌ها را روی هم گذاشته، نفس‌های عميق می‌کشيد. دست پسر زير يک پستان دختر می‌جنبيد و به لب نزديک‌اش می‌کرد. صدای داغ نفس‌هاشان انگار سقف به آن بلندی را می‌شکافت. لحظه‌اي سرش را بالا کرد. به نگاه‌ام لبخندي زد. به نوازش دختر ادامه داد. ورود من، توقفي در نيايش جسماني آن‌ها به وجود نياورد. کليسا پُر بود از آن‌ها و آرامشي که در عشق‌بازي‌شان بود. سر شام مادر کريستيانا پرسيد کجا رفتيد اين قدر دير کرديد؟

عشق‌بازیِ کليسا را برايش تعريف کردم. کريستيانا خنديد. مسيح هم با کليسا ازدواج کرد. مادرش قاشق را نزديک دهان نگه داشت. پيغمبر شما مسلمان‌ها که دوازده تا زن گرفت. نگاه‌ام را توی بشقاب گذاشتم. عوض‌اش درباره‌ی پيغمبر ما ديگر نمي‌توانستند حرف دربياورند که هم‌جنس‌گراست.

مادر کريستيانا وقتي مي‌خنديد تازه چشمه‌ی خنده‌هاي دخترش را کشف مي‌کردم. از تهِ دل قهقهه مي‌زد. حالا خنده‌ی هر دوشان سينه‌ی آدم را سبک مي‌کرد. مادرش گفت مي‌خواهد بخوابد. کريستيانا چانه‌اش را روي دست‌هاي به هم برده‌اش تکيه داد و به نمي‌دانم کجا زل زد. بي‌اختيار دست‌ام را روي دست‌هاش گذاشتم. با تعجب نگاه‌ام کرد. تا به حال از هر تماس بدني گريخته بودم. اين بار خودم پيش‌قدم شده بودم. سرش را پايين انداخت. حتماً از خجالت نبود. نيوشا نمي‌توانست از بدن‌اش خجالت بکشد. اولين چيزي که در او ديده بودم بي‌اعتنايي تن‌اش بود. شايد رفته بود به فکر اين‌که من چه‌قدر جسور شده‌ام! اگرچه هر گستاخي در تن، نشانه‌ی عشق نيست، عشق بدون دليریِ تن معنا ندارد. اندازه‌ی عشق با سخاوت تن مشخص مي‌شود. اين جرأت بدن است که آن را سخاوت‌مند مي‌کند.

حالا بدن‌ام داشت از گستاخي تن‌اش گرم مي‌شد. صورت‌ام را نزديک‌تر بردم. سرش را بلند کرد و صاف توي چشم‌هام نگاه کرد. گونه‌اش را کمي جلو آورد. چسباند به گونه‌ام. می‌ساييد. با نفس‌اش می‌سوزاندم. لب‌هام مي‌لرزيد. خشک شد. گذاشتم روي لب‌هاش. چشم‌هام را بستم. سرم گيج رفت. حس نداشتم ببوسم‌اش. فقط روي لب‌هاش نگه داشتم. دست‌ام دور شانه‌هاش پيچيد. نمي‌دانم چند لحظه همين طور مانديم. زنگ زدند. مثل برق‌گرفته‌ها خودم را کشيدم کنار.

مانتوش را از روی صندلی برداشت. حتماً مريض‌ها آمده‌‌اند. روسری را دست‌اش دادم. پس من مي‌روم. به سرعت رفت دست‌شويي. از لایِ درِ نيمه‌باز مي‌ديدم در آينه خودش را مرتب مي‌کند. رفت در را باز کرد. مرد مسني وارد شد. دم در چند کلمه‌اي با هم حرف زدند. مرد يک‌راست رفت روي يکي از صندلي‌ها نشست. نيوشا خيلي عادي رفت پشت ميزش و شروع کرد به وَر رفتن با کاغذها. مي‌خواهي برگردي قم؟

شانه‌ها را بالا انداختم. مثل ساعت پاندولي که از جاي بلندي زمين افتاده باشد، قلب‌ام داشت نامُنظّم و تند مي‌تپيد. رفت سمت آشپزخانه. ليوانی آب دستش بود که چند تکّه بلور يخ‌اش روی سکوت مطب به هم می‌خورد. امشب برويم با هم پيتزا بخوريم. ليوان را گرفتم و سرکشيدم. خاطره‌ای دور در ذهن‌ام خنک شد. روي کاغذ آدرسي نوشت. نخوانده، توي جيب‌ام گذاشتم و آمدم بيرون. باران گرفته بود. زمين هنوز کاملاً تر نشده بود. سوزي مي‌خزيد زير پاچه‌هاي شلوارم و با بدجنسي بالا مي‌رفت و پايين شکم چمباتمه مي‌زد. زير سايه‌بان پيتزافروشي که ايستاده بودم، ديدم‌اش که پايين مانتو را با يک دست بالا گرفته و با دست ديگر چتر را نگه داشته، مي‌آيد.

زبان‌ام پرپر مي‌زد. داشت از حال مي‌رفت. از ميزها می‌گذشتم تا پشت ميز آخری بنشينم. فؤاد! بيا اين‌جا کنار پنجره بنشينيم. پشت به شيشه‌ی پنجره نشستم. کيف‌اش را روی ميز گذاشت. مِنوی غذا را دستش گرفت. چی می‌خوری؟ تا آمدم حرف بزنم، مِنو را از جلو صورت‌اش کنار زد و صاف به صورت‌ام نگاه کرد. فقط خواهش می‌کنم نگو هر چی شما می‌خوريد يا خيلی ممنون. اين‌جا ديگر مطب نيست که رودربايستی‌بازی دربياوری. با لقمه‌ها بازي مي‌کردم. دود غليظي ميان ما بود. چيزي شکسته شده بود، ديواري که هنوز گرد و خاکِ ناشي از فروريختن‌اش تمام نشده. نمي‌ديدم‌اش. فکر مي‌کردم اين فقط غبار است؛ مي‌نشيند. وقتي از تاکسي پياده شديم، با دست آپارتمان‌اش را نشان داد. واي! يادم رفته بود پنجره‌ها را ببندم. حالا اتاق خيس شده از باران.

نزديک ظهر بود که چشم‌هام را باز کردم. از جا پريدم. نيوشا ديرت نشود. بدن‌اش را روي تشک کشيد و غلتيد. با چشم‌هاي بسته دست‌اش را روي گردن‌ام گذاشت. براي چي ديرم بشود؟ امروز جمعه است. شنبه بعد از ظهر بود که رسيدم قم. يک روز درس را از دست داده بودم. چقدر ساکتي؟ گفتم باقر! فکر مي‌کنم توي وجودم دارد زلزله مي‌شود. استخوان‌هام مي‌ترکد. پوست‌ام تَرَک مي‌خورد. هيچي با هيچي جور نيست. همه چيز به من لگد مي‌زند و من هم به همه چيز لگد مي‌زنم. آويزان‌ام. توي هوا معلق‌ام.

از کوچه‌ی ارک پيچيديم توي يخچال قاضي. مي‌داني! نسل غريبي هستيم ما. واقعاً کجاي دنياايم و دنياي ما کجاست؟ باقر همين طور گوش مي‌داد. من مي‌ترسم يک روزي ديگر از اين‌جا بدمان نيايد. ديگر عادت کنيم. فکر مي‌کني همه‌ی آن‌هايي که اين‌جا زندگي مي‌کنند، خرند يا مثل ما زجر مي‌کشند؟ نه. يا خرند يا عادت کرده‌اند. يک جوري براي خودشان توجيه کرده‌اند تا بتوانند تحمل کنند. آدم نمي‌تواند هر لحظه که خواست زندگي‌اش را تغيير دهد. زندگي تقويم خودش را دارد. لباس طلبه‌گی هم مثل عقيده نيست که هر وقت آدم دل‌اش خواست عوض کند. صداي اذان بلند شد.

صداها با هم سازگار نبود. از هر گوشه‌ی شهر يک نفر با يک صدا و آهنگ اذان مي‌گفت. وقت نماز، کوچه‌اي نبود که صداي اذان توش نپيچد. اين صدا مثل پليس همه جا آدم را دنبال مي‌کرد. صدای اذان را که می‌شنيدم، هميشه داغيِ ظهر قم در ذهن‌ام زنده مي‌شد و طلبه‌هايي که سرِ اغلب از ته تراشيده‌شان زير عمامه‌ها عرق کرده و بخور بوي زُهمِ مغزِ کلّه‌هاشان که روي ديوارهایِ گِلي يا آجري کوچه‌‌ی حرم‌نما چسبيده. اذان که تمام مي‌شد، گوشِ کوچه سنگين مي‌شد از صداي مُکبِّرها که راهنماي مأموم‌ها بودند تا از قيام و رکوع امام جماعت غافل نمانند. همه‌ی کوچه مسجد بود. همه‌ی خيابان مسجد مي‌شد. وقت نماز در شهر چيزي جز مسجد نمي‌ماند. صداي آژيري در سکوت خيابان فرورفت. ژنوويو حرکت قدم‌هاش را آهسته کرد. همه‌ی کافه‌ها بسته‌اند وگرنه مي‌رفتيم يک جا مي‌نشستيم. ايستاد. شانزه ليزه نزديک است. آن‌جا هميشه مي‌شود چند کافه‌‌ی باز پيدا کرد.

ژنوويو جوري رفتار مي‌کرد که گويي پاريس را مثل ساکن آن مي‌شناسد. مي‌دانيد چقدر شما آدم عجيبي به نظر مي‌آييد؟ تند خنديد. صداي خنده‌اش مثل يک توپ کوچک روي ميز مي‌خورد و نرم نرمک بالا و پايين مي‌رفت تا آرام مي‌گرفت. چرا بايد عجيب باشم؟ آخر نه از خودتان حرف مي‌زنيد نه... دوست دارم شما حرف بزنيد. وقت داريم. حالا تازه با هم آشنا شده‌ايم. اين قدر برای‌تان حرف بزنم که خسته شويد. حيف که فردا مي‌خواهيد برويد لندن، و گرنه اين يک هفته‌اي که پاريس هستم، مي‌توانستيم مفصل همديگر را ببينيم.

حالا تا صبح هم خيلي مانده. امشب مال شما. قيافه‌اش گرفته بود. چيزي شده؟ گلوش متورم بود. ژاک با ماري رابطه دارد. دردي در شقيقه‌هام شروع کرد به رقصيدن. کريستيانا پلک‌هاش را به هم فشرد. ژاک؟ دوست پسرش بود و ماری هم‌کلاسی‌اش. لب‌هاش را گزيد و سر تکان داد. دست‌اش را گرفتم و همين طور که در کنارم ايستاده بود، شانه‌هاش را با دست ديگر به طرف خودم فشار دادم. متأسف‌ام.

همين؟ متأسف‌ام؟ تو فکر مي‌کني با همين حرف کار تمام مي‌شود؟ خيلي بي‌معرفت‌اي! دست‌هاش را توي دست‌ام گرفتم. حق با توست. دست‌اش را کشيد. تو خيلي آدم را عصباني مي‌کني. مثلاً آمده‌اي دلداري بدهي؟ اصلاً براي چه آمده‌اي؟ رفتم پارچ را از دست‌شويي اتاق پُرِ آب کردم و گل‌ها را توش گذاشتم. از پنجره‌‌ی حياط بيمارستان را مي‌ديدم. عيادت‌کننده‌ها براي رفتن عجله داشتند. از تنهايي بيماران‌شان مي‌ترسيدند، اگرچه احتمالاً آن‌ها را دوست داشتند.

گل‌ها کنار پنجره با غمگيني‌شان مرا مسخره مي‌کردند. آمدن مرا به شوخي مي‌گرفتند. نيوشا! به خدا نمي‌دانستم اين طور مي‌شود. من فکر مي‌کردم اين يک دوستي است و تو مرا مي‌فهمي. سرش را در سفيدی متکا فروبرد. نه که ديدم تو خيلي مرا درک مي‌کني؟ نيوشا! تو که خودت خوب مي‌داني من هيچ وقت به تو نگفته بودم عاشق‌ات هستم. گفته بودم دوست‌ات دارم مگر نه؟ از فرطِ غيظ، صورت‌اش را برگرداند طرف دستشويي. ملافه‌ی سفيد را کشيد روي سرش.

واقعاً چی داشتم مي‌گفتم؟ نيوشا تمام اين مدت مرا نجات داده بود. همه روزهايي که در قم بودم به انتظار آمدن پيش نيوشا طي مي‌شد. پس عشق چه بود؟ لابد حس مي‌کرد گول خورده. احساس باختن يک عاشق را داشت. فکر مي‌کرد من انتقام تنهايي و رنجم را از عشق او گرفته‌ام و او بزرگ‌وارانه گذاشته تا اين دردها مثل آبشاري روي دامن‌اش بلغزد و پايين بريزد. حوادث اين قدر فشرده شده بود که نمي‌توانستم چيزي را در ذهنم تحليل کنم. آن چه مي‌گذشت به حدی سرعت داشت که نمي‌توانستم فکر کنم حق با کيست.

شايد هم خودخواهي من بود. اما خودخواهي واقعاً چه معنايي دارد؟ هرچه بود تصادفي وحشتناک بود که نمي‌توانستم پيش‌بيني کنم. خواب‌اش را هم نمي‌ديدم. خود نيوشا شاهد بود که چقدر با خودم کلنجار رفته بودم. اما چه کار کنم؟ تا ديدم‌اش حالم به هم ريخت. دوباره، بعد از سال‌ها، زهرا را ناگهان ديده بودم.

نيوشا هرچه مي‌گفت محو و مات به گوش‌ام مي‌‌آمد. مي‌دانست که گوش نمي‌کنم. همين طور يک‌ريز حرف مي‌زد تا بلکه گوش کنم. شبيه کسي که در تاريکي مي‌ترسد، براي ريختن ترس‌اش حرف مي‌زد. حوصله‌اش انگار يک‌دفعه سر رفت. فؤاد! راست‌اش را بگو. من بايد از اول مي‌دانستم اين دختره‌ی کولي تو را سِحر کرده. تو ديوانه شده‌اي. صداش را بالا برد. در باز شد. پرستاري سرش را تو کرد و نگاهي به تخت نيوشا انداخت و نگاهي پُرسئوال به من. سرم را تکاني دادم که يعني چيزي نيست. در را بست. درها همه بسته شده بود.

مي‌دانستم هرچه زور بزنم، نمي‌توانم اين کار را توجيه کنم. سخت‌ترين کاري که خيلي آسان و مرتب مي‌کنيم، همين توجيه است. ديواري که آن روز، در مطب، ميان من و نيوشا وجود داشت دوباره بالا رفت؛ ضخيم‌تر شد؛ گيرم اين ديوار از جنس ديگري بود. مشاعرم از کار افتاده بود.

آيا واقعاً روي احساسات يک آدم پا گذاشته بودم؟ نمي‌دانم. شايد همه‌ی اين‌ها و هيچ کدام. هر لحظه حس خاصي در درون‌ام ولوله مي‌کرد و مي‌لوليد. زودتر از همه رسيدم. هيچ کس در کلاس نبود. تنها نشستم. طبيعي است که هر حس رمانتيک، محدوديت‌هاي خود را دارد. مهم اين است که سلبيتِ زندگي را به رسميت بشناسيم. با خودم چه مي‌گفتم؟ نيچه مي‌گفت فلسفه‌ی هر فيلسوفي اتوبيوگرافي اوست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)