تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
دکتر گلاس ـ بخش نوزدهم

هر چیز دو جنبه دارد!

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۲۲ اوت

چه صبحی! هوای آرامِ چون شیشه روشن، بوی پاییز می‌دهد.
امروز صبح، وقتی رفته بودم اسب‌سواری، دوشیزه مرتینس را دیدم. وقتی از کنارِ هم می‌گذشتیم، چند کلامِ دلنشین رد و بدل کردیم. چشمانش را دوست دارم. فکر می‌کنم پُرفروغ‌تر از آن‌اند که در وهلۀ نخست دیده می‌شوند. موهایش نیز... اما غیر از آن‌ها، چیزِ زیادی ندارد که بشود به فهرستِ شایستگی‌هایش افزود.

راستی، بی برو برگرد، قطعاً سیرتی نیکو نیز دارد. اطرافِ یورگوردن اسب‌سواری می‌کردم و تمامِ مدت به «او» می‌اندیشیدم که همچنان نشسته بود روی پله‌های کلیسا و چشم دوخته بود به خورشید؛ می‌گریست و در آرزوی مرگ بود. در حقیقت، اگر کمکی نرسد، اگر هیچ اتفاقی نیفتد، اگر آن‌چه فکرش را می‌کنم روی ندهد، در آن صورت، هرگونه کوششی برای دلداری او از طریقِ صحبت، فقط حرف‌هایی خواهد بود مسخره و احمقانه.

این چیزی بود که هنگام صحبت با او، احساس کردم. در آن صورت، حق با اوست؛ هزار بار حق دارد آرزوی مرگ کند. نه امکانِ ماندن دارد، نه امکانِ رفتن.

اگر با کلاس رِکه برود، باری بر دوش و زنجیری بر پای او خواهد بود. دعا می‌کنم نرود. اگر برود، هر دوشان به اعماق سقوط خواهند کرد. آن‌طور‌که می‌گویند وضع خوبی دارد، یک پایش تو اداره است، یک پایش تو بازار مالی. مردم از او به‌عنوانِ «مردی آینده‌دار» نام می‌برند؛ گرچه قرضِ زیادی دارد، ولی چندان مهم نیست. خیلی از «مردانِ آینده‌دار»، پیش از تثبیتِ موقعیّت‌شان، مقروض بوده‌اند.

او درست همان‌قدر استعداد دارد که معمولاً به انسان برای پیشرفت یاری می‌رساند؛ البته آن‌هم در وضعیّتِ مناسب، وگرنه جوهرِ کار ندارد. از آن آدم‌ها نیست که «مسیرِ جدیدی برای خود هموار کند». و این زن هم نمی‌تواند به زندگی گذشته‌اش ادامه دهد.

او اسیری است در سرزمینِ دشمن. فرزندش را باید زیرِ سقفِ مردی بیگانه به دنیا بیاورد. مجبور می‌شود دورویی و ریا پیشه کند و دروغ بگوید و شادی پدرانۀ نفرت‌انگیزِ کشیش را شاهد باشد؛ شادی پدرانه‌ای که شاید به‌خاطرِ سوءِظنی که به همسرش می‌بَرَد، کم‌رنگ شود و جرأتِ اظهارِ آن را نداشته باشد، ولی مایه‌ای به دستش می‌دهد که زهرِ بیش‌تری در زندگی این زن بچکاند...

کاملاً روشن است «او» دیگر «نمی‌تواند». و اگر سعی کند مثلِ گذشته ادامه دهد، ماجرا به فاجعه خواهد انجامید... او باید آزاد شود. باید آزاد باشد تا در موردِ خودش و فرزندش تصمیم بگیرد. آن‌گاه، همه‌چیز درست خواهد شد و زندگی برایش ممکن و خوش خواهد گشت. در دل سوگند خورده‌ام که او «باید» آزاد شود.

همین چند لحظه پیش، هنگامِ ملاقاتِ بیماران، تشنجِ وحشتناکی داشتم. فکر می‌کردم امروز کشیش می‌آید. قلبم گواهی می‌داد که می‌آید... اما نیامد. گرچه فرقی نمی‌کند، هرگاه بیاید غافلگیرم نخواهد کرد. آن‌چه پنج‌شنبۀ گذشته اتفاق افتاد، دیگر تکرار نخواهد شد.

اکنون برای صرفِ شام می‌روم بیرون. اگر مارکل را ببینم، می‌توانم به شام در هَسِل‌بَکِن1 دعوتش کنم.
می‌خواهم حرف بزنم، شراب بنوشم و مردم را تماشا کنم. کریستین از پیش شام را آماده کرده و از رفتنِ من اعصابش خُرد خواهد شد. ولی بی‌خیال...


رستوران هسل‌بکین در سال نگارش رمان دکتر گلاس

همان روز، مدتی بعد...

تمام شد. انجام شد. آن را انجام دادم. چه‌قدر غیرِمنتظره رُخ داد. تصادف چه‌قدر عجیب آن را برایم ترتیب داد. داشتم وسوسه می‌شدم به مشیّتِ الهی ایمان بیاورم.

خودم را مثلِ بادکُنکی سبُک و تُهی احساس می‌کنم. همین چند لحظه پیش که واردِ اتاقِ نشیمن شدم و خودم را تو آینه دیدم، از حالتِ چهره‌ام یکّه خوردم. در آن، چیزی تُهی و بی‌حالت وجود داشت؛ چیزی که نمی‌دانم چیست، ولی مرا یادِ ساعتِ بدونِ عقربه‌ای انداخت که گذاشته بودمش تو جیبم.

باید از خودم می‌پرسیدم: «تمامِ جوهرِ تو همان چیزی بود که امروز انجام دادی؟ چیزِ دیگری در درونت باقی نمانده؟»

این حرف‌ها احمقانه است؛ احساسی است که برطرف خواهد شد. کمی خسته‌ام و سرم درد می‌کند. این‌هم عادی است.

ساعت هفت و نیم است و خورشید تازه غروب کرده. چهار و ربع بود که از خانه رفتم بیرون. سه ساعت، یعنی سه ساعت و چند دقیقه، بیرون بودم.

بله، رفتم بیرون که جایی شام بخورم. از وسطِ گورستان گذشتم و واردِ خیابان شدم. لحظه‌ای ایستادم مقابلِ ویترین مغازۀ ساعت‌ساز. مردِ گوژپشت نیشش را باز کرد و با خودشیرینی سلام کرد. من‌هم جواب سلامش را دادم. به‌خاطر می‌آورم با خودم فکر کردم: «هرگاه گوژپشتی می‌بینم، همدردی وادارم می‌سازد احساس کنم خودم هم به‌نوعی گوژپشتم.» این احتمالاً بازتابِ همان همدردی با بدبخت‌هاست که از دورانِ کودکی، تو گوش‌مان خوانده می‌شود...

رفتم خیابان دروتنینگ و از مغازۀ هاوانا، دو نخ سیگارِ اعلا خریدم. بعد پیچیدم تو خیابان فرِد2. وقتی واردِ میدانِ گوستاو آدُلف3 شدم، نگاهی انداختم به ویترینِ کافۀ ریدربری، ببینم آیا مارکل نشسته کنارِ گُلدانِ افسنطین، جایی که همیشه می‌نشیند، یا نه. فقط بریک نشسته بود آن‌جا و لیوانی لیموناد جلوش بود. بریک از آن‌هاست که حوصلۀ آدم را سرمی‌برند. کم‌ترین تمایلی نداشتم با او تنها شام بخورم.

از کیوسکِ روزنامه‌فروشی، یک شماره روزنامۀ عصر خریدم و گذاشتم تو جیبم. با خودم فکر کردم شاید مطلبی داشته باشد در موردِ ماجرای دریفوس4... تمامِ مدتی که قدم می‌زدم، از خود می‌پرسیدم چگونه می‌توانم مارکل را پیدا کنم؟ تلفن کردن به اداره روزنامه‌‌اش بی‌فایده بود؛ هیچ‌وقت تا این موقع آن‌جا نمی‌مانَد.

همان‌طور که داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، واردِ یک مغازۀ سیگارفروشی شدم و تلفن کردم به اداره‌اش. گفتند درست همین الان رفت بیرون...

در میدانِ یاکوب، از فاصلۀ دور، کشیش گرگوری را دیدم که داشت می‌آمد طرفم. خودم را آماده کرده بودم باهاش احوال‌پرسی کنم که ناگهان متوجه شدم او نیست؛ حتی شباهتِ خاصی هم به او نداشت. با خودم فکر کردم: «پس به‌زودی ملاقاتش خواهم کرد!» زیرا برطبقِ باوری عامیانه که تجربۀ خودم در چند مورد آن را تأیید کرده بود، اشتباه گرفتنِ کسی به این نحو، نوعی هُشدار است.

حتی یادم افتاد در نشریه‌ای شبهِ‌علمی در موردِ «تحقیقاتِ روانی»، داستانی خوانده بودم دربارۀ مردی که پس از چنین «هُشدار»ی، به‌سرعت می‌پیچد تو خیابانی فرعی تا با کسی که از او دلخور بوده روبرو نشود. و درست همان‌جا، آن شخص سینه به سینۀ او درمی‌آید...

اما من به این قبیل مزخرفات اعتقادی ندارم و تمامِ مدت در فکر یافتنِ مارکل بودم. ناگهان یادم افتاد دو سه بار او را در این موقعِ روز، کنارِ دکّۀ نوشابه‌فروشی میدانی در همان نزدیکی دیده بودم. رفتم آن‌جا. طبعاً آن‌جا نبود. نشستم روی یکی از نیمکت‌های زیرِ درختانِ تنومندِ کنارِ گورستان تا لیوانی لیموناد بنوشم و نگاهی بیندازم به روزنامه‌ام.

هنوز روزنامه را باز نکرده بودم و چشمم به عنوانِ درشتِ آن، ماجرای دریفوس، نیفتاده بود که صدای قِرِچ و قروچِ قدم‌های محکمی را روی شن شنیدم و دیدم که کشیش گرگوری ایستاده مقابلم:
ـ بَه، آقای دکتر! عصر به‌خیر! حال‌تان چطور است؟ اجازه می‌فرمایید خدمت‌تان بنشیم؟ می‌خواستم قبل از صرفِ شام، لیوانی لیموناد بنوشم. برای قلبم که ضرری ندارد؟ دارد؟

پاسخ دادم:
ـ اگر نوشابه گازدار باشد، مُضّر است. اما یک لیوانِ کوچک، هر چند وقت یک بار، نمی‌تواند آسیبِ زیادی برساند. حال‌تان بعد از سفر چه‌طور است؟

ـ خیلی خوب. فکر می‌کنم درست همان چیزی بود که به‌ش احتیاج داشتم. چند روز پیش، گمان می‌کنم پنج‌شنبه بود، آمدم مطب خدمت‌تان. اما دیر رسیدم و حضرتعالی رفته بودید.

در پاسخش گفتم که اغلب، نیم ساعت یا یک ساعت پس از تمام شدنِ وقتِ ملاقاتِ بیماران، در مطب می‌مانم، اما متأسفانه آن روز، مجبور بودم کمی زودتر از معمول بروم. از او خواستم فردا بیاید. مطمئن نبود وقت کند، اما گفت سعی‌اش را خواهد کرد. سپس گفت:
ـ پولرا جای زیبایی است...

پولرا جای خیلی زشتی است. اما چون گرگوری شهری است، «روستا» را زیبا می‌بیند؛ حالا هرطورکه می‌خواهد باشد. وانگهی، برای سفر به آن‌جا، پول پرداخته بود و می‌خواست تا آخرین ذرّه از آن سود ببرد. بنابراین آن‌جا را «زیبا» یافته بود.

گفتم:
ـ بله، نسبتاً زیباست... گرچه از خیلی جاهای دیگر زیبایی کم‌تری دارد.

اذعان کرد:
ـ رونه‌بی شاید زیباتر باشد، اما سفر به آن‌جا، طولانی و گران است.

دخترِ نورسیده‌ای لیمونادها‌مان را آورد.
ناگهان فکری به ذهنم رسید: «حالا که باید این اتفاق بیفتد، چرا همین‌جا رخ ندهد؟» دور و برم را نگاه کردم. در آن لحظه، هیچ‌کس نزدیکِ ما نبود. کنارِ میزی دورتر، سه پیرمرد نشسته بودند. یکی از آن‌ها افسرِ سواره‌نظامِ بازنشسته‌ای بود که دورادور می‌شناختمش. با صدای بلند حرف می‌زدند، چرند می‌گفتند، می‌خندیدند و نمی‌توانستند بشنوند یا ببینند ما چه می‌گوییم و چه می‌کنیم.

دختربچۀ کوچکِ کثیف و پابرهنه‌ای نوکِ پا، به ما نزدیک شد و دسته‌ای گُل برای فروش عرضه کرد. ما هر دو سر تکان دادیم و او بدونِ آن‌که چیزی بگوید، غیبش زد.

فضای شن‌فرشِ روبروی‌مان، در این موقعِ بعدازظهر، تقریباً خالی بود. گاهی رهگذری از پیچِ کنارِ کلیسا میان‌بُر می‌زد و می‌رفت به خیابانِ شرقی.

آفتابِ گرمِ طولانی تابستان عمارتِ قدیمی و زرد‌رنگِ تئاترِ دراماتیکِ واقع در میانِ درختانِ زیزفون را به رنگِ طلایی درمی‌آوَرد. مدیرِ تئاتر، ایستاده در پیاده‌رو، با کارگردان صحبت می‌کرد. فاصلۀ زیاد آن دو را به ابعادی مینیاتوری درآورده بود؛ بنابراین، حرکاتِ دست و بدن‌شان فقط برای کسانی قابلِ فهم و تفسیر بود که از قبل می‌شناختندشان.

کارگردان با کلاهِ قرمزِ منگوله‌دارش که مثلِ جرقه‌ای کوچک در پرتوِ آفتاب می‌درخشید، مشخص می‌شد و مدیر با حرکاتِ ظریفِ دست‌هایش؛ به‌نظر می‌رسید دارد می‌گوید: «چرا نمی‌فهمی؟ هر چیز دو جنبه دارد!» مطمئن بودم چیزی در همین مایه می‌گوید.

حرکتِ آرامِ شانه‌هایش را می‌دیدم. حتی به‌نظرم می‌رسید لحنِ صدایش را نیز می‌شنوم. کلماتِ او را در موردِ مسألۀ خودم به‌کار بُردم: «بله، هر چیز دو جنبه دارد و هرقدر هم انسان چشم‌هایش را باز کند، باز بالاخره ناچار است فقط یکی از آن‌ها را برگزیند. و من از مدت‌ها پیش، انتخابِ خودم را کرده‌ام!»

قابِ ساعت را که قرص‌ها توی آن بود از جیبِ جلیقه‌ام درآوردم. با شست و انگشتِ اشاره قرصی برداشتم، کمی چرخیدم سمتِ دیگر و وانمود کردم آن را گذاشتم تو دهانم. بعد جرعه‌ای از لیوانم نوشیدم؛ طوری‌که انگار دارم قرص را قورت می‌دهم.

توجهِ کشیش بلافاصله جلب شد. پرسید:
ـ به‌نظرم دارو مصرف می‌فرمایید، آقای دکتر؟

جواب دادم:
ـ بله، من‌هم مثلِ شما قلبِ خرابی دارم. قلبِ من به‌هیچ‌وجه آن‌طور که باید باشد نیست. علتش سیگارِ زیاد است. اگر می‌توانستم سیگار را ترک کنم، دیگر به این آشغال‌ها احتیاجی نداشتم. داروی نسبتاً جدیدی است. در یک نشریۀ پزشکی آلمانی خواندم که موردِ توصیۀ فراوان قرار گرفته. اما بهتر دیدم پیش از آن‌که برای بیمارانم تجویز کنم، خودم امتحانش کنم. بیش از یک ماه است آن را مصرف می‌کنم و به‌نظرم عالیست. مصرفِ یک دانۀ آن، کمی قبل از شام، مانعِ «تبِ غذا» و نگرانی و تپشِ قلبی می‌شود که بلافاصله پس از صرفِ غذا به آدم دست می‌دهد... میل دارید؟

جاقرصی را دراز کردم طرفش. درش باز بود و چرخیده بود یک طرف و او نمی‌توانست ببیند که صفحۀ ساعت است. در غیرِ این صورت، بهانه پیدا می‌کرد برای طرحِ سؤال‌های غیرضروری و پرت و پلاگویی.

گفت:
ـ متشکرم، متشکرم.

ادامه دادم:
ـ می‌توانم فردا نسخه‌اش را برای‌تان بنویسم.

بدونِ سؤال، یک دانه قرص برداشت و با جرعه‌ای آب قورتش داد.
احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. خیره شدم به روبرویم. میدان مثلِ بیابانی خشک، خالی بود. پاسبانِ هیکلداری آرام می‌گذشت. لحظه‌ای ایستاد و با ضربه‌ای آهسته، ذرّه‌ای گرد و خاک را که نشسته بود روی یونیفُرمِ تر و تمیزش پاک کرد و به گشتش ادامه داد.

خورشید هنوز با همان گرما و شدّت، بر دیوارِ تئاترِ دراماتیک می‌تابید. مدیرِ تئاتر حالا قیافه‌ای گرفته بود که به‌ندرت چنان حالتی به‌خود می‌گرفت؛ قیافه‌ای یهودی‌وار، با دست‌های گشوده؛ قیافۀ آدمی بازاری که می‌شد چنین تفسیرش کرد: «ظاهر و باطنِ من یکی است. چیزی را لاپوشانی نمی‌کنم. دستم رو است.» کلاه‌قرمزی سرش را به‌علامتِ تأیید، دو بار تکان داد.

کشیش گفت:
ـ این دکّۀ نوشابه‌فروشی خیلی قدیمی است؛ باید در نوعِ خودش در استکهلم از همه قدیمی‌تر باشد.

بدونِ آن‌که سرم را برگردانم، گفتم:
ـ بله، قدیمی است.

ساعتِ کلیسای یاکوب سه بار به‌صدا درآمد. ساعت یک ربع به پنج بود. بی‌اختیار ساعتم را درآوردم ببینیم درست کار می‌کند، اما دستم لرزید و ساعت از دستم افتاد زمین و شیشه‌اش شکست. همین‌که خم شدم بردارمش، دیدم یکی از قرص‌ها، همان‌که وانمود کرده بودم قورتش داده‌ام، افتاده رو زمین. درحالی‌که آن را زیرِ پا لِه می‌کردم، صدای افتادنِ لیوانِ کشیش را روی سینی شنیدم. نمی‌خواستم به طرفِ او نگاه کنم، با این‌همه دیدم که دستش شُل و وِل افتاد پایین و چشم‌های بی‌احساسش باز ماندند...

مسخره است! از وقتی آمده‌ام خانه، این سومین بار است که بلند می‌شوم بروم ببینم در کاملاً بسته است یا نه. چه‌چیزی ممکن است وجود داشته باشد که از آن بترسم؟ هیچ‌چیز. کوچک‌ترین چیزی وجود ندارد. کارم را تمیز و ظریف انجام داده‌ام. حالا، هرکه هرچه می‌خواهد بگوید. تصادف هم کمکم کرد. شانس آوردم قرص را روی زمین دیدم و لِهش کردم. اگر ساعتم نمی‌افتاد زمین، احتمالاً نمی‌دیدمش. بنابراین، شانس آوردم که ساعت از دستم افتاد...

کشیش به‌علّتِ «حملۀ قلبی» درگذشت. گواهی فوتش را خودم نوشتم. برای پاسبانِ هیکلدار که دور زده بود و برگشته بود، برای دخترکِ پیشخدمت که وحشت کرده بود و برای چند نفرِ دیگر که از روی کنجکاوی جمع شده بودند، توضیح دادم که کشیش در تابستانِ به این گرمی، گرمازده و نفس‌نفس‌زنان آمد و یک لیوانِ بزرگ لیموناد را لاجرعه سرکشید، بی‌آن‌که منتظر شود گازش کم شود. به او توصیه کردم قبل از نوشیدنِ آن، صبر کند گازش خارج شود. ولی تشنه بود و حرفم را گوش نداد.

پاسبان گفت:
ـ بله، وقتی الان از این‌جا رد می‌شدم دیدم این آقا چه‌قدر سریع و با عطش، نوشابه‌اش را می‌نوشید. با خودم فکر کردم برایش خوب نیست...

در میانِ عابرانی که ایستاده بودند، کشیشِ جوانی بود که آن مرحوم را می‌شناخت. عهده‌دار شد که ماجرا را با احتیاطِ تمام، به خانمِ گرگوری اطلاع دهد.

چیزی وجود ندارد که از آن بترسم. پس چرا پیوسته تردید دارم که در بسته است یا نه؟ فشارِ عظیمِ عقایدِ دیگران را احساس می‌کنم. فکر می‌کنم زنده‌ها، مرده‌ها و آن‌ها که هنوز به دنیا نیامده‌اند، گردآمده‌اند بیرون و تهدید می‌کنند که در را خواهند شکست و لِه و لورده‌ام خواهند کرد... برای همین است که مرتب قفلِ در را وارسی می‌کنم...

بالاخره وقتی توانستم از آن محل دور شوم، سوارِ اولین تراموایی شدم که گیرم آمد و مرا به انتهای دیگرِ شهر بُرد. به راهم ادامه دادم و تا پُلِ ترانه‌بری5 پیاده رفتم.

یک سال تابستان، وقتی چهار پنج سالم بود، آن‌جا زندگی می‌کردیم. این‌جا همان‌جایی بود که اولین‌بار، با یک سنجاقِ سرکج، ماهی گرفتم. حتی دقیقاً نقطه‌ای را که در آن ایستاده بودم، به‌یاد آوردم. باز مدتی طولانی ایستادم آن‌جا و بوی آشنای آبِ راکد و قیرِ خشک‌شده در آفتاب را در ریه فرودادم.

ماهی‌های کوچک و فرز، حالا هم مثلِ همان موقع‌ها، زیرِ آب، به‌سرعت می‌رفتند این‌طرف و آن‌طرف. یادم آمد چه‌قدر با ولع نگاه‌شان می‌کردم و چه اشتیاقِ شدیدی داشتم که به چنگ بیاورم‌شان. و وقتی بالاخره موفق شدم ماهی کوچکی را که به‌زحمت هفت هشت سانت بود، بیندازم به قلاب، از خوشحالی فریاد کشیدم و درحالی‌که ماهی توی دست‌های چفت‌شده‌ام تقلاکنان تکان‌تکان می‌خورد، یکراست دویدم طرفِ خانه... از مادرم خواستم آن را برای شام بپزد، ولی او ماهی مُرده را انداخت جلوِ گربه‌مان. دیدنِ آن‌که گربه چگونه اول با ماهی بازی کرد و سپس شنیدنِ صدایِ خُرد شدنِ استخوان‌هایش زیرِ حرکاتِ وحشیانۀ دندان‌های او هم خودش جالب بود...

در راهِ خانه، برای صرفِ شام رفتم رستورانِ مورن. انتظار نداشتم آشنایی را آن‌جا ببینم، اما سه پزشکِ آشنا نشسته بودند آن‌جا و به من اشاره کردند که به آن‌ها بپیوندم. رفتم فقط یک لیوان آبجو نوشیدم و آمدم بیرون.

با این نوشته‌ها چه باید بکنم؟ تاکنون عادت داشته‌ام این‌ها را بگذارم توی کِشوِ مخفی اِشکافِ کوچکم. اما اینکارِ درستی نیست. چشمی که کم‌ترین تجربه‌ای داشته باشد، فوراً پی خواهد بُرد که چنین اِشکافِ قدیمی حتماً کشوِ مخفی هم دارد و به‌سادگی آن را پیدا خواهد کرد.

اگر به‌رَغمِ همۀ این‌ها، اتفاقی بیفتد، اتفاقی که پیش‌بینی‌اش غیرِممکن است، و کسی به این فکر بیفتد که بیاید خانه‌ام را بازرسی کند، بلافاصله آن را پیدا خواهد کرد. اما چگونه از شرّشان خلاص شوم؟

می‌دانم، تعدادِ زیادی کارتُن توی قفسۀ کتاب‌هایم دارم که پُرند از دسته‌های کاغذ که به‌شکلِ کتاب درآمده و شاملِ یادداشت‌های علمی و کاغذهای قدیمی دیگری هستند که به‌طورِ دقیق منظم شده‌اند و روی هرکدام برچسبی زده شده.

می‌توانم این‌ها را بگذارم لای یادداشت‌های روزانۀ قدیمی‌ام. چون قبلاً هم خاطراتِ روزانه‌ام را یادداشت می‌کرده‌ام، اما نه به‌طورِ منظم و مدتی طولانی، بلکه به‌طورِ دوره‌ای... به‌هرحال، فعلاً خوب است، تا ببینم بعد چه می‌شود. در صورتِ لزوم، برای سوزاندنِ این‌ها، همیشه وقتِ کافی دارم.

*

کار تمام شد و من آزادم. حالا باید این فکر را از ذهنم دور کنم و به فکرِ چیزِ دیگری باشم.
خُب... اما به چه چیز؟

خسته و تهی‌ام. احساس می‌کنم مطلقاً تهی‌ام. مثلِ دُمَلی سر بازکرده و خالی‌شده.
مطلب از این قرار است که گرسنه‌ام. کریستین باید غذایم را گرم کند و بیاوَرَد.

▪ ▪ ▪


پانوشت‌ها:

1- Hasselbacken
2- Fred
3- Gustav Adolf
4- سلت‌ها: در حدود سال ۷۰۰ قبل از میلاد، گروهی از قبایل، به نام سلت‌ها، در اروپای مرکزی ساکن شدند. تا دریفوس Dreyfus: افسرِ یهودی ارتشِ فرانسه که در آخرین سال‌های قرنِ نوزدهم، در توطئۀ نژادپرستانه‌ای که علیه‌اش ترتیب داده شده بود، به‌جُرمِ خیانت به میهن، محکوم شد. بسیاری از نویسندگان، روشنفکران و هنرمندانِ آن دوره، از جمله امیل زولا نویسندۀ مشهورِ فرانسوی، در برابرِ دولت، از او حمایت کردند تا آنکه بالاخره آزاد شد.
5- Traneberg


بخش‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)