تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - سخن نویسنده و فصل نخست داستان

کتاب تازه‌ی زمانه: با خلخال‌های طلایم خاکم کنید

محمد ایوبی
[email protected]

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» نوشته‌ی محمد ایوبی، رمان جدید کتاب‌خانه‌ی رادیو زمانه است که به تدریج منتشر می‌شود و در نهایت نسخه‌ی الکترونیکی آن نیز در اختیار دوست‌داران‌اش قرار می‌گیرد. برای شروع، یادداشت نویسنده برای انتشار رمان‌اش در رادیو را می‌خوانیم و بعد متن فصل نخست داستان «با خلخال‌های طلایم خاکم کنید.»
زمانه.

***

پس از سال‌ها وسواس و چانه زدن‌ها با متن رمان.
مقدمه ای برای «با خلخال های طلایم خاکم کنید»

«با خلخال های طلایم خاکم کنید» بازتاب یا روشن‌تر بگویم غده ای آزارنده و گلوگیر یا بسط عقده ای است که ازدهه ی ۳۰ تا ۴۰، من جوان را سخت آزرده می کرد، این عقده که ازبرخورد سنت هایی کهنه و نابجا با مدرنیته پیش می آمد به شدّت ضد انسان و آزادی او بود و مخصوصاً درفشار و زورگویی به دخترها خود را نشان می داد، روح و روان انسان آزاد را، شرحه شرحه می کرد و بیزار در گردونه ای می افتاد که دست قدرت، قدرتی ابلهانه اما زورمدار و زورمند آن را می چرخاند و نابود می کرد یا به طریقی مادی او را خنثا و بی‌اعتنا می نمود.

قصد اصلی صیادان آزادی و آزادگی انسان که معمولاً پس پرده پنهان بوده اند و به تمام زبان ها تکلم می کرده اند در نهایت استعمار و استحمار ملت های کوچکتر بوده که متاسفانه آحاد اندک همان ملت های کوچک، اندیشه و اندیشه ورزی را شناس نبوده اند، چرا که از کتاب ومطالعه عین طاعون گریزان بوده اند واین یکی ازعلل دورماندنشان ازاصل پرمایه خویش بوده که معمولا ً روزگاروصل را جویا نشده اند.

برای همین «با خلخال های طلایم خاکم کنید» را که سخت عزیز می دارم و بیشتر ازدو دهه با آن و آدمهایش، راه رفته وسخن گفته ام تا با آنها و اشیاش هم به تفاهم رسیده ام، در اختیارسایت زمانه قراردادم تا خوانده شود و میزان آیینه گی خود را نشان دهد، چرا که امروز به این جهان مجازی انسان، به دلیل رجوع فراوان و ﻧَفَس به ﻧَﻔَسش دادن اعتباری بقاعده بخشیده است. با این امید که کاربران بسیار رادیو زمانه از هر نسل و زمان و مکان، این رمان را دقیق بخوانند و دقیق تر ایرادهایش را با من ِ نویسنده درمیان گذارند.

با محبت فراوان ـ محمد ایوبی
[email protected]

▪ ▪ ▪

اگرلطف کنید...

آن چه مسّلم است هر نام خاص مثل تمام اسم های خاصی که دراین داستان آمده، واقعی اند.
اما لطف کنید و پرونده ای تحقیقی در اتفاقی بودن یا نبودن نام ها راه نیندازید و میل کارآگاه بازی تان را در اصل ونسب گل و گیاه های داستان برطرف نمایید.

و گرنه من هم می توانستم ریاکاری کنم بر مانند بسیاری ازبزرگان بنویسم:

هرنوع شباهتی میان آدمهای داستان و مردم واقعی اتفاقی است. (تا یار که را خواهد و میلش به که باشد)

« نویسنده »

▪ ▪ ▪

من

ای شیفته، چند بی قراری؟
وی سوخته، چند خامكاری؟

چشم كه رسید درجمالت؟

نفرین كه داد گوشمالت؟

خون كه گرفت گردنت را؟

خار كه خلید دامنت را؟

شوریده بود، نه چون تو بدبخت

سختیش رسد، نه این چنین سخت

مانده نشدی زغم كشیدن؟

و ز طعنه‌ی دشمنان شنیدن؟

دلگیرنگشتی از ملامت؟

زنده نشدی بدین قیامت؟

بس كن هوسی كه پیش بردی

كاب من و سنگ خویش بردی

«لیلی و مجنون نظامی»

یكی، جایی، در تاریكی، یا روشنایی، گفته است: «مرگ!» انگارگفته باشد:
«یاقوت، زبرجد، ماهی!» یكی، جایی، هرجا كه بوده، چیزی گفته است و انتظار جوابی هم نداشته است. حرف اتصال بر حرف، كلمه می سازد و كلمه معنای خویش است و كلمه باید كه جمال خویش را بگیرد و بنمایاند. لعنت برآن كه اولین لوح را نوشت! تو خیال كن! تو دل خود را به طمائنینه بیاور و بگو كه می‌دانی، می‌دانی و می‌شناسی مردی را كه لوح زبانی كرد و زبانه‌ی آتش و كلمه را به هم می‌آمیخت. اندیشید لابد و چشم بست بركائنات تا بشنود:

«منم، این منم! یگانه‌ی دهر! آن كه فرمان داد و شنید: منم، هخامنش! كه آوای مردی سراسیمه را بخوبی می شنوم:

مرا از همسر زمینیان و از همشیره‌هایم می‌رانند، هم پیوندی تیره‌ها نیز، با من سرنیكی ندارد / فرمانروایان كشور هم كه پرستندگان دروغها هستند چنینند / ای اهورا مزدا، چگونه در راه خشنودی تو بكوشم؟ / ای مزدا آگاهم كه چرا كامیاب نیستم:

هم دام هایم اندكند وهم كسانم / اهورا، درپیشگاهت مویه می كنم، پس بنگر، / از من پشتیبانی كن، آن چنان كه دوست ازدوست پشتیبانی می كند/ مرا بیاموزان كه چگونه براندیشه‌ی نیك دست یابم.

این ها، حادثه اند، لكن، حادثه، می‌آید و مشبك می‌كند هستی آدمی را، یا آدمی را كه چشم به راه ایستاده، راه كجا باشد؟ به كجا بینجامد؟ همه ی این ها، آری دقیقاً، نك پوتین كوبیدن است بر برف! برخاك! بر هر چه تو بگویی.

من، همین تازگی ها طبقه‌ی اول خانه‌ای را – با مكافات البته – اجاره كرده‌ام آپارتمان دوطبقه است، عین هم. طبقه‌ی اول دراختیارصاحب خانه است، عجیب اینكه صاحب خانه، زنی است، خودش می گوید ۵۴ ساله، مردگریز، تنها با گرفتاری های خودش. من هم آدمی هستم زن گریز- تا اجاره‌ی این آپارتمان كه بوده ام، زن گریز، تنها و خسته، شاید همین خستگی نشانه‌ی من باشد.
بله، این خستگی، ماجرای مرا رقم می‌زند، هستی مرا - باورمی‌كنید؟ - هستی مرا اندازه می‌گیرد. انگاربه كودكی بگویی: «بفرما! این هم بستنی وانیلی پر و پیمان كه خواسته ای!»

حالا چرا حرفهایم را مثل كاه، بله، درست مثل كاه، در باد، می‌چرخانم؟ من كه می‌توانم – لااقل فكر می‌كنم كه می‌توانم – حرفهایم را درباد موجودیت بدهم؟...
نمی‌شود؟ لااقل كه می‌توانم سعی‌ام را بكنم! بله، درست است! باید سعی كنم، باید همه سعی كنیم! این كمی منطقی به نظرمی رسد.

[وقتی بیدارشد ، دید تبدیل شده است به حشره‌ای عجیب ونبوده!]
خندیدم. روده هام گره خورد به هم، دل پیچه، مشت مشت روده هام را می كشید. سست ازخنده، چشم بستم برهمه‌ی كائنات، تا خود را بازیابم، اما نیافتم: مثل همیشه بودم گمان می‌كنم.

درخود، گیج و رها، درخود بی‌هیچ چیزتازه، باید خود را پیدا كنم. باید خود را پیدا كنیم، باید در آینه‌ی زلال قدی خود را به جا بیاوریم یا نه؟

یكی، چقدرحرف زد تا بگوید عموی من است. یكی چقدر گریه كرد تا قبول كنم دایی ناتنی من است. یكی چقدر محكم محكم روی رانش كوبید تا بگوید «هیچ تعارفی ندارم!»
یكی هم سرتكان داد و به همه بد گفت:

- «شما دیگه كی هستین؟ نه واقعاً كی هستین شما؟ شما پسرخاله! و شما دخترعمه! خب حقیقتو بگین بی انصافها!»

و چهره‌ای درخشان و روشن كه برگشت به سمت من ِ نه ساله و آه كشید:

- «هركاری كه می خوای بكن! تو الان یتیم ترین آدم طایفه ای! حالیت شد؟ نشد؟ ای بابا خنگ بازی درنیار! ببین! راحتت می‌كنم! زلزله، می‌دونی زلزله چیه؟ می‌دونی؟ چه خوب! پدر و مادر و دوتا برادر و خواهرتو.... الفاتحه....!

صدای پر و پیمانی آمد و وسعت گرفت و پهن شد:

- «خدا مرده ها تونو بیامرزه! واس پدر و مادر و برادرا و خواهر این بنده‌ی خدا، الفاتحه مع الصلواة....

حس كردم، مرگ، تنها وآسیب پذیرم كرده است. حس كردم این پوزخند تمسخرمرگ است كه بارها، گفته ام: از مرگ نمی‌ترسم و با تمسخر پاسخم داده است كه:
حالا چه؟ باز ور می زنی كه «هرگز از مرگ نترسیده ام؟»

او

این بی پایان، مرا كجا خواهد برد؟
می دانی كه همیشه خلاء وجود دارد. این خلاء را در «او» دنبال كرده ام اما او؟ او، درخلاء می رفت، غافل كه من نگاهش می كنم. لباسی كه پوشیده بود، حیرت آور و عجیب می نمود. مرا نمی دید، گمانم كه نمی دید، من پس ستونی ایستاده بودم و چشم های پر از التهابم دختر را می دید و نمی دید. دختر، سرشار گرما بود و نگاه می كرد.

- «ببین! مرا می شناسی؟ مرا به یاد می آوری؟ نه لحظه ای، یك لحظه دقت كن! من، چه؟ كی هستم! تو ...



دختر، لرزلرزان جمع می شود در خود، نمی تواند جرقه ی نگاه بیگانه را، شّره ی عرق را تا چانه، به یاد بیاورد. به یاد می آورد. اما توان از زانوهاش رمیده، توان از بازوانش هم رفته.

دختر، خیره است به جایی كه تاریك می زند و جز سیاهی هیچ نمی بیند. می خواهد ببیند، لكن نمی بیند . برای همین پلك های نازك را می بندد وغرق تاریكی می شود بظاهر. حالا درصحن گسترده ی تالار، شكوه نور همه را خمانده است و دختر، جایی در گمنامی تاریك است. نفس تازه می كند. دختر گیج و ویران است. ناخواسته شاید صداش بالا می گیرد: - «نه ، چه بدانید ویرانی یعنی چه؟» می دانیم! می دانیم، می دانیم، می دانیم، می دانیم .... این صدای دلهره آوركه می گوید می داند، همه جا را زیر تسلط گرفته است.

دختر، سرمی اندازد پایین:
- «نه، واقعاًً اروای عمه تان.... ها؟ بله ....» صدا، نه، عرعر، خری خسته بالا می گیرد، بعد دختر می خندد، سست می شود از خنده تا نفسش بند می آید. بعد، نفس تازه می كند و نفس تازه می كند. تا نفس را پی بگیرد.

- «ها! همین است! بگذارید تا لبخند بزنم به روی عزیزی شناسا:

از جایی كه پرت شده ام، نه گویا سراسیمه خودم را رسانده ام به اریب كوتاه گیر خفه كننده و می لرزم، چقدر هم سخت، چقدر هم دور از خود می لرزم؟ حالا چرا از رعشه ام شروع كرده ام؟ هی دنیای رعشه ای! هی گرفتار همه ی آفات، همه كثافات.

من؟ می گویند، كسانی كه دراین زندگی، نه تخت وتاجی دارند، نه اریب و گودالی! من؟، من اما زیر تخت تنگ و ترش، زیر تخت جمع و جور خیاطی مادرهستم! كی؟ نه نمی توانم. جمع و مچاله ام در خود، زیر میز، میز كوچك و جمع و جور خیاطی. گوشهام كار می كنند انگار.

پدر می گوید «ببین دختر عمو! یادت باشد كه همه چیزها را به هم زدی! خود تو همه چیزها را به هم زدی! حالا نه چرخ گوشت كار می كند، نه مته، نه هم... بله همان لانه ی پرستوها. فقط زیرش نزنی دخترعمو!» با طناب پوسیده رفتی به چاه، مرا هم كشاندی با خود، البته خوب كردی! دور از جانت، تو نباشی می خواهم دنیا نباشد. تو و این بچه ی چهارساله، تاج و تختم، پاره های تنم هستید، حالا چه می گویی دخترعمو؟ مادر، فقط، فقط و فقط گریه می كند؟ نه می گوید وسط گریه هاش گویا، می گوید:
- «دریغ! دریغ ازآن همه عشقی كه به تو داشتم پسرعمو! چرا هیچ كس تاب عشق و محبت را میان دو تا آدم نمی آورد؟ ازخون كسی تغذیه شده ایم مگر؟ مرد هستی، باید مفهوم كینه ی مردها را به عشق دریابی!»



گریه می آید تا نتوانی رگه هایش را دنبال كنی، رگه های گرفته و برجهیده را. پدر، افسوس مجسّم است وقتی دست راست را می كوبد به پیشانی پهن و براق - «دریغ ... این یعنی... یعنی فریب! یعنی عاقبت وخیم! عاقبت وخیم گل و گیاه باغ، درنفس هتاك مسموم باد!»

و بعد از نفس تازه كردن - «كاش دخترعمو! راضیشان می كردی، دخترم را از دور ببینم! راضیشان كن، بگو از دور نگاهش می كنم، حتا به نام نمی خوانمش این حق را بعد، كمی بعدتر، از خالوهاش طلب می كند. یقیناًً از آنها خواهد پرسید - «چرا حتا اجازه ندادید پدرم، اشكم را مزه كند و لذت ببرد» درست كه ۴ سال بیشترندارد. اما می داند غرق شور می شوم وقتی با تك زبانم، قطره ی اشكش را از، از كنار بینی اش می چینم. می داند شوری اشك او، شور زندگی می شود در من، در پدرش.
با اینكه ۴ سال بیشترندارد دختر من و تو عموزاده!

من ...

من؟ رها هستم، رهایی را لكن نمی شناسم. این سرگیجه را هم... می رفتم درتاریكی، در تنگنایی كه با تاریكی جفت و جور بود. حس وحال اشیا را درشب - [اگر اشیای وجود داشته باشند در این تاریكی مدهش، زیر شلاق نانجیب زمهریر همه جایی] - حس و حال اشیا را درشب نمی شناختم و عجیب اینكه روزگاری، اشتراك حس و حال من با اشیا درشب، كفر خیلی ها را درآورده بود. حتا توی چشم خودم نگاه كرده و گفته اند - «پس بگو نوعی مسخ و استحاله داشته ای، تبدیل شده ای به خفاش و خبرنداری! نگاهی به آینه بینداز!»

می رفتم و هزار خفاش كوچك و موذی، در رگهام، با گلویی تاسیده می گفتند: «خ و خ را می كشیدند، تو گفتی آهن بر مصقل بكشند. سبك بودم و تنها، در تاریكی كه دم به دم بیشتر گود می شد. دیوارها را هم نمی دیدم. دشت شب، بی دیوار، با سیاهی غلیظ و لزج، در من بود و من درتاریكی. می خواستم، نمی ترسیدم اما دلم می خواست، خطی ازنور، بریده ای لرزان از روشنانیی را ببینم كه نمی دیدم.

رها و سبك بر شانه های باد وسرما، بالا می رفتم و پایین می افتادم، مثل بیرقی درباد، به شش جهت پرت می شدم اما نمی افتادم، فقط سعی می كردم، رشته ای ازنور، چشم های خسته ام را بزند كه نمی زد. حتا سر درمیكده ی هرشبه ام را اگر می دیدم، بی اغراق درشط روشنایی غرق می شدم. می دانستم هاسمیك دوست دارد بیرون دكه ی كوچكش آنقدر روشنایی باشد كه از چند كیلومتری دیده شود:
- «خیال كن هرآدم، یك كشتی شكسته ی هراسان! دكه ام می تواند و باید فانوس دریایی این آدمهای سرگشته ی روبه غرق باشد! تو نمی دانی مهراب! من اما بیست سال، حتا بیشتراست، كه با شعله كشیدن چشم هر آدم، درتاریك روشن دكه، لایه لایه اندوه زندگیشان را دیده ام و نگران حالشان شده ام و در تنهایی ساكت خانه ام، برای بعضی هاشان گریه كرده ام.»

بارها گفته است هاسمیك - «اما توی دكه، هرچه كم نورتر، بهتر. این آدمهای مایوس و غمگین، نباید همدیگر را ببینند. ببینند، حالشان بدجوری گرفته می شود. حق هم دارند. چون می بینند، چقدر آدم دیگر مثل خودشان، وجود دارند، همه هم مثل خودشان مایوس و گرفتار و غمگین. آن وقت چه می شود؟ به خودشان می گویند نه، كشتی دنیا وقتی این همه آدم اسیر و غمگین تویش باشد، غرق شدنی است. آن وقت همان رشته ی نازك را كه به زندگی دارند، می بُرند، یا بی خیال می شوند. پس توی میخانه، هرچه تاریك تر، بهتر، بگذار تنها خودشان را ببینند توی این كشتی فلك زده، تا خیال كنند. پس با یك آدم پیزوری مثل من ، غرق نمی شود، چون سنگین نیست.»

تا همین سال پیش، راحت سردر میكده ی هاسمیك را، ازدور، می دیدم. یك چراغ بزرگ زده است بر پیشانی میكده و دو سمت در، ریسه ی خوش رنگ چشمك زن كشیده است. چراغهای ریسه ها، عین كوبش نبض، خاموش و روشن می شوند. یك درمیان و سرشار روشنا و رنگ گرم، تپ تپ تپاتپ قلب كه زیردستت، مورمور مبارك و به جایی راه بیاندازند.
حالا؟ نمی دانم چرا؟ باید برسم دو قدمی میخانه، تا چراغ ها را ببینم و نفسم را از آن همه تاریكی لزج جدا كنم و زمین را زیر پام حس كنم. و پیش از باز كردن در میكده، چند بار محكم محكم پاهام را باید بكوبم زمین، تا تاریكی عمیق چسبیده بر لباس و تنم را بریزم زمین. نباید تاریكی را با خودم ببرم تو، ببرم جایی كه آن همه آدم ناامید وغمگین نشسته، كه دارند راهی را می جویند كه بتوانند خود را از تاریكی برهانند.

بویی شامه ام را پرنكرد لابد بوی تاریكی، منافذ پوستی ام را پركرده و اشباع شده ام ازآن. پیش تر، همان دم در، بوی زننده ی ترشیدگی می آمد و نفس اول نه، دوم، بوی خوش سیر و میگوی درآبلیمو خوابیده، ترشیدگی را پس می راند و نفسم راحت ترمی رفت و می آمد.
چشم به خنده ی چشم های هاسمیك (ازپس شیشه ی ته استكانی عینك، خنده ی چشم های هاسمیك را، چقدرروشن می دیدم؟)

می گفتم - «هاسمیك! درود! بخواهی یا نخواهی روشنی هاسمیك!»

می خندید و سرتكان می داد. می خواست بگوید - «رها نمی كنی اسم مرا مهراب؟» نمی گفت، می دانست بگوید، می گویم - به من چه كه هاسمیك، یعنی روشنایی؟»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)