تاریخ انتشار: ۱۳ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
دکتر گلاس ـ بخش هفتم (قسمت دوم)

معامله‌ای شرافتمندانه

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

آرام و ساکت نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم زیرِ چانه‌ام و با چشمانِ نیمه‌باز، نگاهش می‌کردم. او با صورتِ گلگون و موی طلایی بلند و پُرپشت نشسته بود کنج ِ مُبل. گونه‌اش مثلِ گونۀ دخترانِ نورسیده، انگار از حریر و مخمل بود. با خودم فکر کردم، اگر این احساسات را نسبت‌به من داشت، در آن صورت، فرصتی برای حرف زدن باقی نمی‌ماند. با خودم گفتم، همین‌که شروع کرد به حرف زدن، پامی‌شوم می‌روم دهانش را با بوسه‌ای می‌بندم. ولی حالا ساکت نشسته بود. درِ اتاقِ انتظار نیمه‌باز بود و صدای پای مستخدمه‌ام را در راهرو می‌شنیدم. سکوت را شکستم:

ـ خانمِ گرگوری! آیا تا به‌حال به فکرِ طلاق افتاده‌اید؟ شما که به‌خاطرِ مشکلاتِ اقتصادی به شوهرتان وابسته نیستید... پدرتان ثروتِ زیادی به‌جا گذاشته و شما تنها فرزندِ خانواده‌اید و مادرتان هم که هنوز در قیدِ حیات است و وضعِ خوبی دارد. این‌طور نیست؟

ـ آه، آقای دکتر! شما او را نمی‌شناسید... کشیش و طلاق؟! او هرگز با چنین چیزی موافقت نخواهد کرد. من هر کاری بکنم و هر اتفاقی که بیفتد، رضایت نمی‌دهد. ترجیح می‌دهد مرا صد بار «عفو» کند و از گناهانم درگذرد و هر چیزِ ممکنِ دیگر... حتی حاضر است برود کلیسا و برایم شفاعت بطلبد. من ساخته شده‌ام که لگدمال بشوم.

از جا بلند شدم و گفتم:
ـ خانمِ گرگوری عزیز! می‌خواهید چه‌کار کنم؟ من که دیگر راهِ گریزی نمی‌بینم.

بی‌اراده سرش را تکان داد و گفت:
ـ نمی‌دانم. دیگر هیچ‌چیز نمی‌دانم. اما گمان می‌کنم امروز برای معاینۀ قلبش بیاید پیشِ شما. دیروز حرفش را می‌زد. نمی‌توانید یک بارِ دیگر بگویید بهش؟ البته طوری که شک نکند من این‌جا بوده‌ام و با شما در این باره حرف زده‌ام...

ـ باشد. ببینم چه می‌شود کرد.

وقتی رفت، یک نشریۀ پزشکی برداشتم و برای آن‌که افکارم را متوجهِ کارِ دیگری کنم، شروع کردم به ورق زدنِ آن. اما این کار بی‌فایده بود. پیوسته او را مقابلِ خودم می‌دیدم: قوزکرده نشسته رویِ مبل و داستانِ زندگی‌اش را و این‌که چگونه به این مشکلِ لاینحل رسیده، برایم تعریف می‌کند.

تقصیرِ کی بود؟ آیا تقصیرِ آن مرد بود که در یک روز تابستان در جنگل می‌خواست اغوایش کند؟ آه، مگر وظیفۀ مرد در برابرِ زن، چیزِ دیگری جُز اغوایِ اوست؟ حالا می‌خواهد در جنگل باشد یا در حجله، و سپس کمک به او و حمایت از او در تمامِ آن‌چه به‌دنبالِ این اغوا می‌آید... پس تقصیرِ چه‌کسی می‌توانست باشد؟

آیا تقصیرِ کشیش بود؟ کشیش که فقط تمنّایِ او را داشته، همان‌طور که هزارانِ مردِ دیگر تمنّایِ هزاران زنِ دیگر را دارند. وانگهی، به‌زبانِ عجیبِ مرسومِ خودش، در «معامله‌ای شرافتمندانه» تمنّایِ او را داشته است... و این زن، بدونِ آن‌که بفهمد چه تصمیمی می‌خواهد بگیرد، تنها تحتِ تأثیرِ اغتشاشِ ناشی از عقایدِ عجیبی که با آن‌ها پرورش یافته، به این ازدواج تن داده بود. گویی با این آدم در خواب ازدواج کرده بود، نه در بیداری.

البته در خواب، وقایعِ عجیبی رُخ می‌دهند که کاملاً طبیعی و عادی به‌نظر می‌رسند، اما وقتی آدم از خواب بیدار می‌شود و به‌خاطر می‌آوَرَد چه خوابی دیده، شگفت‌زده می‌شود یا قهقهه سرمی‌دهد یا از شدّتِ ترس می‌لرزد. او اکنون بیدار شده! آیا پدر و مادرش که به‌هرحال بایستی می‌دانستند ازدواج چیست و با این‌همه موافقت‌شان را اعلام کرده بودند و شاید از این پیوندِ زناشویی خوشحال و سرافراز هم شده‌اند، بیدار و هوشیار بوده‌اند؟ و آیا خودِ کشیش یک‌ذرّه هم درک می‌کند که رفتار و عملش چقدر غیرِطبیعی و شرم‌آور است؟

هیچ‌گاه به این خوبی احساس نکرده بودم اخلاق چرخ و فَلَکی است که به‌هر طرف بچرخانی‌اش، می‌چرخد. البته این را از قبل می‌دانستم، اما همواره تصور می‌کردم مراحلی که تغییر و چرخشِ اخلاقی باید طی کند قرن‌ها طول می‌کشد و دوران‌هایِ تاریخی را در بر می‌گیرد. اکنون به‌نظرم می‌رسد چنین چرخشی می‌تواند در مدتِ چند دقیقه یا حتی چند ثانیه صورت گیرد.

نورِ لرزانِ شمع در برابرِ چشمانم سوسو می‌زد. بارِ دیگر در اعماق وجودم صدایی شنیدم که زیر لب می‌گفت:
ـ کشیش! مواظبِ خودت باش!



ضمیرم تنها راهنمایِ من در این رقصِ ارواح است.

▪ ▪ ▪


یلمار سودربری، نویسنده رمان «دکتر گلاس»

کاملاً درست گفته بود. کشیش در وقتِ ملاقاتِ بیماران آمد. وقتی در را باز کردم و دیدمش که نشسته توی اتاقِ انتظار، ناگهان یکّه خوردم و به‌طورِ مرموزی احساسِ شادی کردم.

تنها یک بیمار پیش از او بود: پیرزنی که می‌خواست نسخه‌اش را تجدید کنم. پس از آن، نوبتِ او شد. دامنِ ردایش را گسترده بود و بامتانتِ پُروقاری نشسته بود گوشۀ همان مبلی که چند ساعت پیش، زنش قوزکرده همان‌جا نشسته بود.

صحبتش را طبقِ معمول، با یک‌سری چرت و پرت شروع کرد. این‌بار می‌خواست مرا با موضوعِ آیینِ عشاءِ ربّانی سرگرم کند. در موردِ بیماریِ قلبی‌اش، به‌طورِ ضمنی و فقط در حاشیه، حرف زد. احساس کردم در واقع آمده نظرِ مرا در مقامِ پزشک، در موردِ این قضیه جویا شود که آیا عشاءِ ربّانیِ مقدس برایِ تندرستیِ مردم خطرناک است یا خیر؟

این روزها، تمامِ روزنامه‌ها به‌تناوب یا در این باره بحث می‌کنند یا در موردِ هیولایِ دیده‌شده در دریاچۀ گِریتِ اسکاتلند. من این بحث را دنبال نکرده بودم، گرچه گاه‌گداری در روزنامه‌ها مقاله‌ای در این مورد دیده بودم و آن را نصفه‌نیمه خوانده بودم، ولی به‌هیچ‌وجه اطلاعِ کافی از آن نداشتم. لذا، کشیش فرصتی یافت تا موضوع را برایم بشکافد.

مسأله این بود که برایِ پیش‌گیری از شیوعِ بیماری‌هایِ عفونی در آیینِ عشاءِ ربّانی، چه باید کرد؟ کشیش بسیار متأسف بود که چرا اصلاً چنین مسأله‌ای مطرح شده، اما حالا که مطرح شده باید به آن پاسخ داد.

راهِ‌حل‌هایِ مختلفی را می‌توان تصور کرد. ساده‌ترین راهِ‌حل شاید این باشد که هر کلیسا تعدادی جامِ کوچک تهیه کند که پس از هربار اجرایِ مراسمِ آیینِ عشاءِ ربّانی، خادمِ کلیسا آن‌ها را بشوید و تمیز کند. این کار شاید گران تمام شود و حتی شاید بعضی از کلیساهایِ مناطقِ فقیرنشین نتوانند تعدادِ کافی جامِ نُقره تهیه کنند.

به‌طورِ ضمنی اشاره کردم در زمانِ ما که علایقِ مذهبی پیوسته در حالِ افزایش‌اند، وقتی برایِ هر مسابقۀ دوچرخه‌سواری تعدادِ زیادی جامِ نقره تهیه می‌شود، بنابراین دسترسی به جام‌هایِ مُشابه برایِ اهدافِ مذهبی نباید ناممکن باشد. وانگهی، به‌خاطر نمی‌آورم در کتاب‌هایِ مقدس، کلمه‌ای دیده باشم در موردِ این‌که جامِ موردِ استفاده در آیینِ عشاءِ ربّانی حتماً باید نقره باشد. اما این توضیح را پیشِ خودم نگه‌داشتم و چیزی به او نگفتم.

کشیش صحبتش را ادامه داد:
ـ امکانِ دیگری که می‌توان تصور کرد این است که شرکت‌کنندگانِ در مراسم، جام یا لیوان‌شان را همراهِ خود بیاورند. اما اگر ثروتمندان جام‌هایِ نقرۀ کَنده‌کاری‌شده بیاورند و فقیرفقرا پیاله‌هایِ معمولیِ شراب، مراسم چه صورتی پیدا می‌کند؟

با خودم فکر کردم، به‌نظرِ من که منظرۀ بدیعی می‌شود! اما چیزی نگفتم و گذاشتم ادامه بدهد:

ـ وانگهی، یکی از کشیش‌هایِ متجدد و روشنفکر پیشنهاد کرده که خونِِ مُنجیِ ما، حضرتِ مسیح، تویِ کپسول به شرکت‌کنندگانِ مراسم داده شود. (ابتدا شگفت‌زده فکر کردم آیا درست شنیده‌ام؟ تویِ کپسول!؟ مثلِ روغن کَرچَک؟) بله، تویِ کپسول... و بالاخره، یکی از اُسقف‌ها نوعی جامِ آیینِ عشاءِ ربّانیِ کاملاً جدید اختراع کرده و آن را به ثبت هم رسانده و برای تولیدش، یک شرکتِ سهامی راه انداخته.


کشیش چگونگیِ این اختراع را مُفصل، برایم توضیح داد. به‌نظر می‌رسید این جام، کم و بیش، همان‌طور طراحی شده بود که لیوان‌ها و بُطری‌هایِ شعبده‌بازان ساخته می‌شود. به‌هر تقدیر، تا جایی که به کشیش گرگوری مربوط می‌شود، چون اُرتُدُکس است و کاری به کارِ روشنفکری و این حرف‌ها ندارد، تمامِ این نوآوری‌ها او را عمیقاً دچارِ هراس و بدگمانی می‌کند.

ـ اما باکتری‌ها هم ترسناک‌اند. با آن‌ها چه باید کرد؟

به‌محضِ این‌که کلمۀ «باکتری» از دهانش درآمد، در ذهنم فکری جرقه زد. لحنِ صدایش، هنگامِ صحبت در این باره، برایم آشنا بود. پیش از این هم یک بار دربارۀ باکتری‌ها حرف زده بود و حالا ناگهان برایم روشن شد که او از بیماری معروف به باسیلوفوبیا1 رنج می‌بَرَد.

بدیهی بود که از دیدگاهِ او، باکتری‌ها به‌شکلِ مرموزی ماوراءِ مذهب و نظامِ متعارفِ عالم قرار گرفته‌اند. طبعاً به این دلیل که باکتری‌ها خیلی جدید بودند و مذهبِ او کهنه بود؛ بیش از هزار و نُه‌صد سال از عمرش سپری شده بود و نظامِ اجتماعی‌مان هم حداقل از آغازِ قرنِ نوزدهم، از زمانِ فلسفۀ آلمان و سقوطِ ناپلئون، آغاز شده بود، اما باکتری‌ها در دورانِ پیریِ او هجوم آورده بودند و او به هیچ‌وجه آمادگی رودررویی با آنها را نداشت.

به‌تصورِ او، باکتری‌ها فعالیّتِ ناخوشایندشان را همین اواخر آغاز کرده بودند و مسلماً هرگز به ذهنش خطور نکرده بود که تا آن‌جا که از اوضاع برمی‌آید، مطمئناً توی ظرف‌های گِلی ساده‌ای که دورِ میزِ «شامِ آخر» در باغِ جتسِمانی2 دست‌به‌دست می‌شده، تودۀ بی‌شماری باکتری وجود داشته است. تشخیصِ این‌که این آدم احمق است یا مثلِ روباه موذی، غیرِممکن است.


پانوشت‌ها:

1- Bacillophobiaترسِ بی‌مورد و موهوم از باکتری. :
2- Getsemaneباغی که عیسی مسیح در آن دستگیر شد. :


بخش‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)