خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > آخرین بار در هالیوود | |||
آخرین بار در هالیوودبرگردان: علی امینی نجفیدر سال ۱۹۴۰ بعد از این که در نیویورک به استخدام "موزه هنر مدرن" در آمدم، از جانب یک هیئت بررسی احضار شدم تا به پرسشهای زیادی درباره تمام جزئیات زندگی و به ویژه رابطهام با کمونیسم جواب بدهم. این تحقیقات ظاهرا برای این بود که به طور رسمی به عنوان مهاجر شناخته شوم. پس از این مراسم، با خانواده به کانادا سفر کردیم و چند ساعت بعد از مسیر آبشار نیاگارا به آمریکا برگشتیم: تشریفات اداری محض. در سال ۱۹۵۵ با همین مشکل روبهرو شدم، آن هم به شکلی بدتر. پس از کارگردانی فیلم "نامش سپیده دم است" از پاریس به آمریکا بر میگشتم که در فرودگاه بازداشت شدم. مرا به اتاق کوچکی بردند و آنجا کاشف به عمل آمد که گناه من عضویت در کمیته حمایت از نشریه اسپانیالیبره [1] است که یک مجله تندروی ضدفرانکو بود و به دولت آمریکا هم حمله میکرد. از آنجا که من اعلامیه مخالفت با بمب اتمی را هم امضا کرده بودم، باید به بازجوییهای متعددی تن میدادم و عقاید سیاسیام را بازگو میکردم. اسم من به لیست سیاه معروف سازمان سیا وارد شده بود. هر بار که به آمریکا سفر میکردم با همین دردسرها روبهرو شده ام. اسم من تا سال ۱۹۷۵ در لیست سیاه باقی بود.
در سال ۱۹۷۲ برای عرضه فیلم جذابیت پنهان بورژوازی به فستیوال، بعد از سالها به لوسانجلس رفتم. در خیابانهای آرام بورلیهیلز قدم میزدم و از نظم و آرامش، همان صلح و صفای آشنای آمریکایی لذت میبردم. روزی جورج کیوکر [2] مرا به ناهار دعوت کرد که هیچ انتظارش را نداشتم، چون با او آشنا نبودم. همراهان مرا هم دعوت کرده بود: سرژ سیلبرمان و ژان کلود کاریر که با من به لوسانجلس آمده بودند، و پسرم رافائل که آنجا زندگی میکرد. کیوکر به ما گفته بود که "تنی چند از دوستان" هم در جمع حضور خواهند داشت. در واقع در خانه کیوکر ضیافت پرشکوهی بر پا بود. ما اولین کسانی بودیم که به خانه زیبای او رسیدیم و با پذیرایی گرم و صمیمانهاش روبهرو شدیم. چیزی نگذشت که پیرمرد شبحآسای لرزانی وارد شد که به مرد سیاه پوست تنومند و بردهواری تکیه داده بود و ما او را از چشمبندی که داشت شناختیم: جان فورد. هرگز او را ندیده بودم و خیال میکردم که حتی اسم مرا هم نشنیده است؛ اما بعد با تعجب دیدم که روی مبل کنار من نشست و گفت از این که دوباره به هالیوود برگشتهام، خوشحال است. سپس تعریف کرد که در حال تدارک یک فیلم تازه است: "یک وسترن بزرگ". اما او چند ماه بعد درگذشت. در حال صحبت بودیم که صدای گامهای آرامی را شنیدم که روی زمین کشیده میشد. سر بر گرداندم و آلفرد هیچکاک را دیدم که پیش میآمد. با اندام گرد و صورتیرنگش برای من آغوش باز کرده بود. او را هم قبلا ندیده بودم اما خبر داشتم که چند بار از کارهایم تعریف کرده است.
او کنارم نشست و سر میز غذا هم اصرار کرد که دست چپ من بنشیند. دستش را دور شانهام حلقه کرده و خودش را تا حدی روی من انداخته بود و یک دم بر گوشم حرف میزد: از انبار مشروبش، از رژیم غذاییاش (خیلی کم غذا خورد)، و بیش از هر چیز از پای بریده تریستانا؛ مدام میگفت: ”آخ، آخ، این پا...“ سپس ویلیام وایلر [3]، بیلی وایلدر [4]، جورج استیونس [5]، روبن مامولیان [6] و رابرت وایز [7] وارد شدند، و سینماگری که از آنها نسبتا جوانتر بود به نام رابرت مولیگان [8]. پس از صرف مشروب به سالن غذاخوری بزرگی رفتیم که با نور شمعدانیها روشن شده بود. در مجلس غریبی که به افتخار من به پا شده بود، تعدادی از اشباح قدیمی شاید برای نخستین بار دور هم جمع شده بودند، و همه آنها هم از "روزهای خوش گذشته" یاد میکردند. چقدر فیلم دور آن میز جمع شده بود: از بن هور، تا داستان وست ساید، از بعضی ها داغشرو دوست دارند تا بدنام، از دلیجان تا غول و... بعد از غذا کسی پیشنهاد کرد که یک عکاس مطبوعاتی خبر کنیم تا از ما عکس جمعی بگیرد. این عکس بعدا از بهترین عکسهای سال شناخته شد. متأسفانه جان فورد در عکس نیست، چون آن برده سیاه موقع صرف غذا دنبال او آمد. فورد با صدای ضعیف از ما خداحافظی کرد، و در حالی که به صندلیها برخورد میکرد برای همیشه از نگاه ما دور شد. هنگام صرف غذا تعارفات زیادی رد و بدل شد. جورج استیونس جامش را برداشت و گفت: ”به سلامتی کسی بنوشیم که ما را با خاستگاهها و دیدگاههای گوناگونی که داریم دور هم جمع کرده است.“ از جا برخاستم و به همراه او جام را سر کشیدم، اما از آنجا که از همبستگی فرهنگی که همیشه بیش از حد به آن بها داده میشود، دل خوشی ندارم، گفتم: ”من هم مینوشم، اما زیاد مطمئن نیستم.“ فردای این ضیافت فریتس لانگ از من دعوت کرد که به دیدنش بروم. او به خاطر کهولت نتوانسته بود به مهمانی بیاید. حالا من هفتاد و دو سال داشتم و فریتس لانگ هشتاد را پشت سر گذاشته بود. برای اولین بار بود که او را میدیدم. یک ساعتی با هم گفتگو کردیم و این فرصتی بود تا به او بگویم که فیلمهایش در زندگی من تأثیر تعیینکنندهای داشتهاند. پیش از ترک خانهی او، کاری غیرعادی کردم و از او خواستم که از خود عکسی به من بدهد. با شگفتی عکسی آورد و برایم امضا کرد. اما این عکس مال دوران پیری او بود. این بود که از او خواهش کردم عکسی هم از روزگار جوانیاش به من بدهد، از دهه ۱۹۲۰، سالهای کارگردانی مرگ خسته و متروپولیس. عکسی کهنه پیدا کرد و روی آن اهدائیهای زیبا برایم نوشت. بعد به هتل برگشتم. متأسفانه حالا درست نمیدانم که عکسها چه شده اند. یکی از آنها را به یک سینماگر مکزیکی دادم به اسم آرتورو ریپستاین [9]، و دومی باید همین دور و برها باشد. یادداشتها: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
از اقدام جالب شما در تجدید چاپ این کتاب بی نظیر صمیمانه سپاسگذاری می کنم
-- مسعود ، Feb 9, 2008 در ساعت 08:26 PM