تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گفتگو با نهال تجدد، نویسنده کتاب«گذرنامه به سبک ایرانی»

«در ایران شما تنها نیستید»

ایرج ادیب‌زاده

Download it Here!

«گذرنامه به سبک ایرانی» آخرین کتاب نهال تجدد است که انتشارات لاتس آن را در ۳۰۲ صفحه منتشر کرده است. این کتاب شاید به دلیل توجه عمومی به آنچه در ایران امروز می‌گذرد که با بحران هسته‌ای نیز اوج گرفته، یکی از کتاب‌های پرفروش روز فرانسه و نیز برنده‌ی امسال جایزه‌ی «فرانک فونی» یا «فرانسه‌زبان» شده است.

این کتاب برگزیده‌ی امروز روزنامه‌ی لیبراسیون در مورد زندگی روزمره در ایران نیز هست. روی جلد کتاب «گذرنامه به سبک ایرانی» را «ژان کلود کاریر» نویسنده و کارگردان مشهور تئاتر و همسر نویسنده طراحی‌ کرده‌اند. نهال تجدد در این کتاب با ماجراهای بهت‌آور، گاه خنده‌دار، گاه تراژیک ماجرای تجدید گذرنامه‌اش در تهران با زبانی خودمانی حکایت می‌کند. ماجرایی که هفت‌روز طول می‌کشد، ماجرایی که فقط می‌تواند در ایران امروز اتفاق بیفتد. حکایتی که زنجیره‌ای از اتفاقات، رفت‌وآمدهای روزمره در کوچه و بازار و زندگی بالا و پایین شهر تهران را بیان می‌کند.

کتاب شبکه‌ای از رفتارها و روابطی را نشان می‌دهد که سخت واقعی و موثرند، اما در هیچ قانون و آیین‌نامه‌ای به رسمیت شناخته نشده‌اند. همه زرنگ، همه سودجو، همه مهربان و البته آماده به خدمت. نهال تجدد که بیشتر در زندگی مولانا قلم زده و بازنویسی ۳۶ قصه مثنوی را در کتابی همراه با نقاشی‌های جالب منتشر کرده است، در گفت‌وگویی ویژه با رادیو زمانه از ماجراهای کتاب «گذرنامه به سبک ایرانی» می‌گوید که این روزها سخت گل کرده است:


نهال تجدد، عکس از سایت ایرانیان دات کام

هر بار که من می‌خواهم به ایران بروم، اینجا و به خصوص در فرانسه از من می‌پرسند که می‌خواهی بروی ایران، نمی‌ترسی؟ و جواب من این است که چرا بترسم؟ چرا از کسانی که مثل خود من هستند بترسم؟

این داستان دو سال پیش در ایران اتفاق افتاد و آن موقع سیستم ایران برای تجدید گذرنامه قرار بود کامپیوتری شود. الان این‌طور نیست و هر محلی اداره‌ی گذرنامه‌ی خودش را دارد. تجدید گذرنامه سه سال پیش هم به این سبک نبود. ولی دو سال پیش در یک مقطع به خصوصی چون باید این سیستم کامپیوتری می‌شد، در نتیجه که اگر کسی می‌خواست پاسپورت بگیرد، ۴۸ ساعت، دو سه روز باید جلوی اداره‌ی گذرنامه‌ی در صف می‌ایستاد. بعد هم یک‌ماه طول می‌کشید تا گذرنامه را برایتان بفرستند. من چون وقت نداشتم و اصلا نمی‌توانستم، در خودم نمی‌دیدم که سه روز بروم جلوی اداره‌ی گذرنامه بخوابم، به هرحال...

مثل همیشه، وقتی آدم در ایران است، کسانی هستند که به شما کمک بکنند و این خصوصیت ایران است. به خصوص ما که اینجا در خارج هستیم، وقتی می‌رویم ایران، واقعا این مثل یک پشتیبانی عظیم می‌ماند. کافی‌ست یک چیزی بگویید، ده نفر، بیست نفر، غریبه، آشنا، همه برای شما درها را باز می‌کنند و به هرحال شما هم نمی‌توانید بی‌تفاوت باشید و چون به این کمک‌ها احتیاج دارید، می‌روید. مثل ماهی توی رودخانه این داستان ها می‌روید. من کمک کسی را که به من گفت من کسی را می‌شناسم که کارتان را درست می‌کند، قبول کردم.

به من گفت یکی به شما زنگ می‌زند. حالا تو ایران هم وقتی یک غریبه می‌خواهد به شما زنگ بزند، دوازده شب زنگ می‌زند و می‌پرسد، خواب نیستی؟ خواب هستی، ولی خب می‌گویی نه! تعارف می‌کنی. می‌گویی، نخیر بیدارم و نشستم مثلا منتظر تلفن شما. این آقا به من گفت فردا اداره‌ی گذرنامه. من گفتم، شما را چه جوری بشناسم؟ گفت، من شبیه ستار ام، ولی کوتاهتر. این برای ما در ایران مثل کد است و «من شبیه ستارم»، یعنی من به شما نگاه کنم، شما به من نگاه کنید و اگر صحبتی هست، بخندید. به هرحال اینها امکانش هست.

نشان می‌دهد که با ستار و آهنگ‌هایش آشنایی دارید.

نشان می‌دهد اولا سن‌اش تقریبا چقدر است، بعد هم خب برای من این بود که من با او یک گذشته‌ مشترک دارم. مثل کد است همه اینها. ما در ایران اینها را باهم می‌فهمیم. فردا من رفتم. هزارها نفر از جلوی اداره‌ی گذرنامه رد می‌شدند. باور کنید من اصلا شک هم نکردم. همان آن ستار را دیدم. او به طرف من آمد. زمانی هم که منتظرش بودم و او هنوز نیامده بود، داشتم برای خودم شازده خانم را می‌خواندم و به ذهنم می‌آمد. این آقا آمد و خب خودش هم مطمئن بود و من هم سلام کردم. وقتی داشتیم از بازرسی رد می‌شدیم، برای من بازرسی خواهران و برای او برادران، یک آقایی آمد و زانو زد جلوی او و گفت، آقای دکتر، آقای دکتر من یک چشم می‌خواهم ازت. من یک لحظه گفتم، خدایا این اصلا کیه، اصلا من کجام؟

شوکه نشدید؟

شوکه‌ی کامل. برای اینکه این آقا هم به صورت خیلی راحت از توی جیب‌اش کتابچه‌ای درآورد و گفت یک چشم می‌خواهی یا دو تا؟ او هم گفت، نه دکتر جان، یکی. خیلی راحت نوشت، می‌روی اینجا پیش دکتر و بعد هم یک چشم می‌گیری... به اون (ابطحی) بگو من فردا برایش دو تا چشم می‌فرستم.

باور کنید من به خودم گفتم، اصلا دست آن گروه‌هایی هستم که اعضای بدن می‌فروشند. بعد گفتم بروم، نروم. حالا همیشه این موقع‌ها یک صدای درونی هم هست که صدای مادرم است که راه درست را به من نشان می‌دهد. ولی من به خودم می‌گفتم، نه، بمانم، بروم... کتاب اینجوری شروع می‌شود.

شما وارد شبکه‌ای می‌شوید که خودشان کارها را جور می‌کنند، خودشان کارها را راست‌و ریس می‌کنند. اما واقعا برای شناختن آنها و برای اطمینان به آنها، آدم باید خیلی دل و جرات داشته باشد.

البته باید بگویم که همه اینها برای این بود که همه به هم کمک کنند. یعنی توی این شبکه هیچ صحبت پول دادن یا اینکه او این کار را برای من درست بکند و من هم پولی در مقابل به او بدهم، نبود. برای این بود که این شخص آن دوست را می‌شناخت و بعدا هم می‌خواست به او یک سرویسی بدهد، چون من سفارش شده بودم. ولی واقعا این ده روزی که من با این آقایی که شبیه ستار بود، گذراندم به من یک قشر از جامعه‌ی خودمان را نشان داد. انگار ملتی بسیج شده بود که این پاسپورت من را درست کند. ما اداره‌ی گذرنامه‌ی یافت‌آباد رفتیم و بعد خب کم کم متوجه شدم این شخص در پزشکی قانونی کار می‌کند و آن موقع به‌خاطر اینکه جسد کسی را کالبدشکافی می‌کرد که به اداره‌ی گذرنامه ربط داشت، می‌توانست آنجا کار من را درست کند.

شما تمام این مدت در کنار ایشان بودید، یا او را تعقیب می‌کردید؟

نخیر! ایشان لطف داشتند و با من به این اداره‌ها می‌آمدند. شما فکرش را بکنید، یک شخصی یک‌روز کارش را گذاشته کنار و نمی‌رود سر کارش. اصلا اینها توی اروپا قابل تصور نیست که شخصی سر کارش نرود و تازه به خاطر یک کسی که می‌خواهد دو روز صف نبندد، بیاید ۹ ساعت کارش را بگذارد کنار و بعد دنبال او بیاید و آن هم با جان و دل.

مثلا تو اداره‌ی گذرنامه وقتی آن آقای پشت گیشه ‌گفت، من باید هشت صفحه فتوکپی (داشته باشم) و الان هم گیشه را می‌بندم، این آقا دوید و سوار موتورش شد و رفت. من گفتم، اجازه بدهید من با آژانس یا تاکسی بروم. می‌گفت، نه، نه. این تصویری‌ست که توی جلد کتاب هم هست که پاسپورت من را گذاشت لای دندانهایش، سوار موتورش شد و رفت پاسپورت من را فتوکپی کند.

می‌دانید، اینها یک چیزهایی‌ست که شما هر لحظه به خودتان می‌گویید، چه رابطه‌ای باید باشد؟ ایشان که من را نمی‌شناخت، من هم ایشان را نمی‌شناختم، قضیه پول هم که اصلا نیست، یعنی قرار نبود که ایشان یک کاری بکند و من هم در عوض پول به ایشان بدهم و این مسئله حل شود. من فکر می‌کنم برای همین بود که کتاب نوشتم، برای همین بود که این قصه گفته شد که ما در ایران تنها نیستیم. البته می‌تواند این داستان، همان‌طوری که داستان یک کتاب شد، مثل یک سفری باشد توی جامعه که برای من واقعا هم همین‌طور بود. مدام برای من درهایی را باز می‌کرد که من بیشتر و بیشتر واقعیت جامعه ایران را می‌دیدم.

و کارهایی که در هیچ قانون و آیین‌نامه‌ای نوشته نشده!

ابدا. مثلا شما توی اداره‌ی گذرنامه هستید، البته آنهایی که توی ایران زندگی می‌کنند این جور چیزها را می‌دانند، مثلا یکهو می‌گویند شما ممنوع‌الخروج هستید، مثلا همان فرد پشت گیشه. خب می‌دانید، ممنوع‌الخروج‌ شدن توی ایران، یکهو اصلا همه غش می‌کنند. خاله‌ی من اگر بود، اون که حتما غش کرده بود.

من نمی‌دانم. مادرم کرد بود، به من هم واکنش‌های کردی و اسطوره‌ای دست می‌دهد... اما من گفتم، امکان دارد که ممنوع‌الخروج باشم. گفت، خب حالا چرا داد می‌زنی، خب نه، ممنوع‌الخروج نیستی. حالا داد و بیداد ندارد. می‌دانید! هر لحظه شما به خودتان می‌گویید، من کجای داستانم. این در چه مرحله‌ای به این داستان نگاه می‌کند. شوخی دارد با من، شوخی ندارد. می‌دانید، برای همین هم بود که هر واقعیتی می‌توانست انعکاس‌های دیگری داشته باشد و همیشه آدم باید ببیند نسبت به این واقعیت کجاست. شوخی‌ست یا جدی، تعارف است یا ترس. دارند کاری می‌کنند که ترس ایجاد بشود یا... می‌دانید، همیشه این چیزها بود.

بالاخره پاسپورت شما به دستتان رسید؟

از طریق ایشان نه، برای اینکه... یعنی یک‌روزی من به شماره‌ی موبایلی که از ایشان داشتم زنگ زدم. جواب نمی‌داد. به من گفت بود که تا ده روز دیگر کار شما حل شده، من همه کارها را کردم و ده روز دیگربیایید. حالا موبایلش جواب نمی‌دهد. من دیگر اصلا آشفته بودم. به آن شخصی که رابط بود زنگ زدم. آن هم می‌گفت، اصلا او را نمی‌شود پیدا کرد.

من هم به خودم گفتم که هیچی دیگر. پاسپورتم هم که هنوز اعتبار داشت و درست بود، همان روز در یافت‌آباد اعتبارش تمام شد. حال من نه پاسپورت داشتم و نه هیچ رابطه‌ای با او. خلاصه یک‌‌روزی پیدایش کردم. گفت، آن جسدی که قرار بود کالبدشکافی‌اش کنم، یک چیزی توی‌اش کشف کردیم که آن رابطه‌ی من با اداره‌ی گذرنامه اصلا به کلی بهم خورد. حالا تو نمی‌خواهی من کارت ملی‌ات را درست کنم... یعنی باز هم یک سیستمی‌ست که هنوز نه نگوییم و باز هم یک‌جوری به او کمک کنیم. گفتم، نه. گفت، ببین فاکتور برق و تلفن و ۶ تا عکس و اینها را برایم بیاور. گفتم، آقا! آقای ستار، من کارت ملی نمی‌خواهم. من فقط گذرنامه‌ام را می‌خواهم. و... بعد دیگر نمی‌توانی نه بگویی، می‌دانید! این سیستمی که در ایران هست، «نه» نمی‌توانیم، بگوییم و من فهمیدم از طریق ایشان دیگر نمی‌تواند کار من درست بشود.


روی جلد کتاب «گذرنامه به سبک ایرانی»

ولی بالاخره گذرنامه‌تان را گرفتید.

بالاخره از راه دیگری. باز هم به نوعی پارتی‌بازی و از این طریق بود که خب من مادرم در ایران قبلا در جشن هنر نمایشنامه‌هایش به اجرا درآمده بود و در ضمن خب شوهرم ژان پل کاریر می‌خواست یک‌سالی ایران کشور میهمان فستیوال مونپلیه در جنوب فرانسه باشد. برای همین در یک مجلسی بودیم که خب او زنگ می‌زد و من هم می‌گفتم که مسئله چی هست. یکی از آقایونی که دست‌اندرکار هستند الان، گفتند که مسئله‌ای نیست و اصلا چرا به ما نیامدید بگویید. ما کارتان را درست می‌کردیم و خیلی بامزه این بود که گفتند، من فردا یکی را می‌فرستم کار شما را درست کند. خب من باز از صفر شروع کردم. گفتم، خب آن آقا را چه جوری بشناسم. ایشان که جزو دست‌اندرکارها بودند گفتند، آن آقا شما را خواهد شناخت.

هیچی، من همینطور دوباره اداره‌ی گذرنامه و اینها، ولی دیگر شازده خانم را نمی‌خواندم. چون نمی‌دانستم کی قرار است بیاید. به من گفته بودند، یک شخصی شبیه جان لنون، موهای بلند و عینک گرد که آمد و گفت، خانم تجدد که گفتم، بله و یک زودپز هم زیر بغل‌اش بود. اینکه می‌گویم ایران و اینها به‌خاطر همین است. گفت، این زودپز را برای بچه‌ها آوردم، بخاطر اینکه لطف کردند و رفتند یافت‌آباد و پاسپورت شما را گرفتند وآوردند. گفتم، حالا چقدر تقدیم کنم. گفت، اوا، خانم یعنی چی؟ خانم تجدد خیلی برای ما بیشتر. می‌بینید، باز تمام این رابطه‌هایی که گفتم، هیچ‌وقت شما فکر نمی‌کنید توی ایران تنهایی‌اید. یعنی یکهو من می‌دیدم این آقا از اداره‌ی تئاتر پا شده با یک زودپز آمده کار پاسپورت من را درست بکند که من اصلا نه برای اینها کار می‌کنم و نه... بعد هم که خب اینها دیگر رسمی بودند و مربوط به تئاتر که کارها را کردند و درست شد. بعد آخرش من گفتم، خب حالا من چه جوری از خجالت شما دربیاییم. گفت، فقط اینکه ما خیلی مدیون کسانی هستیم که آن موقع برای ما تئاتر و سینمایی معرفی کردند که الان در تمام فستیوال‌ها می‌گذاریم و توی دنیا معروف شده.

چقدر جالب! واقعا نشان دهنده‌ی این است که چقدر آدم‌ها همچنان قدرشناس هستند. واقعا به خاطر هنر تئاتر و سینما که این آقا حتما علاقمند بوده و عاشق‌اش بوده، اینقدر قدرشناس بوده.

دقیقا. حالا می‌گویم، توی ایران باز هر لحظه‌ای شما مثلا ممکن است توی ترافیک هستید یا یک کسی مثلا ناراحت‌تان کرده و عصبانی هستید و... خب رابطه‌ی ما هم با ایران عاشقانه است، یعنی یا در عشق کامل‌ایم یا درخشم. می‌دانید! هیچوقت نمی‌توانیم بی‌تفاوت باشیم. ولی در این داستانی که از صبح دیگر خسته، داغون، تمام روز اداره‌ی گذرنامه وقتی این جمله را می‌گوید، شما اصلا با اشک از این آقا که یک کارمند هستند جدا می‌شوید. می‌دانید، اینهاست. یعنی واقعا هر وقت من می‌روم ایران و میایم احساس‌های آدم مثل یویو است. یعنی اینقدر با این احساس‌ها آدم دارد زندگی می‌کند که خب همین است دیگر، وطن این است.

خانم تجدد، به هرحال کنجکاوی من این است که بعد از اینکه فرانسه آمدید، هیچ‌وقت دیگر خبری از ستار واین آقای دوستدار تئاتر نشد؟

نخیر، نشد. ولی خب، من خیلی دلم می‌خواهد وقتی برگردم ایران از هردوشان تشکر کنم و همین که گفتم، از همین حالت ایرانی بودنشان. واقعا این است. یک ازخودگذشتگی بی‌حد و بدون هیچ توقعی‌. واقعا. یعنی هیچکدام ازاین دو شخص و کسان دیگر، همانطور که در کتاب حضور دارند، هیچگونه توقعی نداشتند. و بعد من با خودم گفتم، عجیب است، توی این کتاب ده­ بیست، ده­ دوازده شخصیت است که همه اینها به نوعی دارند ازخودشان می‌زنند که من بروم. می‌دانید، من گذرنامه داشته باشم و ترکشان کنم. و اینها هم جزو همین تضادهایی‌ست که ما درایران می‌بینیم.

و شاید هم بشود گفت که رمز و راز جاودانگی این کشور است که با این همه بلاهایی که سرشان آمده و همچنان می‌آید، به‌خاطر همین مسایل روی پا ایستاده است، نه؟

واقعا همین است. یعنی هر وقت من اینجا هستم، یعنی هر وقت آدم دچار نوعی افسردگی می‌شود، رفتن ایران و دیدن اینکه این چیزها هنوز زنده است‌، واقعا بهترین درمان‌هاست. نمونه‌ی کوچکی برایتان می‌آورم. با چندتا از دوستان فرانسوی‌مان اصفهان رفته بودیم. اتفاقا یکی از دخترهایی که با من هم کار کرده و اسمش فدریکا ماتا است با ما بود که نقاش هم هست. ما به یک کاروانسرای دوره‌ی سلجوقی رفته بودیم. یک بچه‌ای هم آنجا بود که یک عروسک دستش بود. همراه من هم دختر کوچک بود و مدام می‌گفت، وای چه عروسک قشنگی. ما یک مدتی با این خانواده آنجا چرخیدیم. وقتی ما سوار ماشین شدیم، آنها هم سوار ماشین‌شان شدند. بعد جلوی ماشین ما وایستادند و گفتند، صبر کنید، صبر کنید. حالا تصویر این خارجی‌هایی که با ما بودند و می‌گفتند، مسئله‌ی شده، یک چیزی شده را در نظر بگیرید. مادر آن بچه پیاده شد و به شیشه‌ی ماشین کوبید و این عروسک را داد. بله. ایران این است.

درست است. من فکر می‌کنم این کتاب شما چهره‌ی دیگری از ایران با آن نقش‌آفرینانی که الان اغلب هم از مردم کوچه و بازار هستند را مقابل چشم فرانسوی‌ها قرار می‌دهد. من می‌خواهم بدانم واکنش‌های فرانسوی‌ها چه بوده، بعد از اینکه این کتاب را خواندند؟ چون من نقدهای بسیار خوبی دیدم روی کتاب در مجلات معتبر ادبی و اینها که نشان می‌دهد شما واقعا موفق بودید در نوشتن کتاب، ولی واقعا مردم فرانسه که این کتاب را خوانده‌‌اند، به شما چی گفتند؟

خیلی سوال واقعا بجایی‌ست. برای اینکه در جاهایی که کتاب را معرفی می‌کنند و آنهایی که خوانده‌اند، کسانی که ایران رفته‌اند، حالا به صورت توریست، اینها می‌آیند و می‌گویند، خیلی ازتان ممنونیم، برای اینکه ما می‌آییم تعریف می‌کنیم برای فرانسوی‌ها و اطرافیان‌مان که ایران آن چیزی که شما فکر می‌کنید نیست. ایران یک ملتی است که خارجی‌ها را دوست دارد. ملتی است که عاشق درخت است. ملتی است که گل را می‌پرسد. ملتی است که عاشق شعر است و با پرستو فال حافظ می‌گیرد. این آن ملتی نیست که جنگ‌طلب و ستیزه‌جو باشد. خب اطرافیان ما باور نمی‌کنند. گفتند، حالا ما یک مدرک داریم و می‌گوییم این را یک ایرانی نوشته که به هرحال دید واقع‌گرایی دارد و نه تبلیغی. می‌گفتند چنین کتابی لازم بود که حالا می‌گوییم آن را بخوانید. کسانی که ایران نرفته‌اند، واقعا تحت تاثیر قرار می‌گیرند.

برای من ایمیل می‌فرستند و می‌گویند، می‌توانید از ایران برای ما بیشتر بگویید و دلشان می‌خواهد ایران بروند و همیشه به من می‌گویند، حالا ما چه کار کنیم، ما که الان این ایران را شناختیم؟ می‌گویم، بروید ایران. شما بهترین کاری که می‌توانید بکنید برای خودتان، برای مملکت‌تان و برای اینکه آنها هم بدانند که تنها نیستند، رفتن به ایران و برخورد با این ملتی‌ست که پشت‌اش هفت‌هزارسال تاریخ است.

از موفقیت‌های این کتاب هم بگویید که واقعا اولا فروش‌اش خوب بوده و گفتید که یک جایزه معتبری هم به کتاب داده‌اند.

بله، فروش‌اش که خوشبختانه خیلی خوب بود. به انگلیسی، ایتالیایی، هلندی، اسپانیایی هم قرار است ترجمه شود. این کتاب جایزه بزرگ «فرانکو فونی» زبان فرانسه را هم از آدکامی فرانسه گرفته است.

کی هست مراسم‌‌اش؟

مراسم ۲۹ نوامبر است.

تنها چیزی که می‌ماند اینکه کتاب آینده‌تان چه هست؟

کتاب آینده هم باز قصه‌اش در ایران می‌گذرد، ولی به سبکی ایران سال‌های قبل از انقلاب و ایران امروز، یعنی آمیزش این دو باهم. برای اینکه خیلی از من سوال می‌شود، همین مردمی که این کتاب را خوانده‌اند، می‌گویند که راجع به زن ایرانی حرف بزنید. زنان ایرانی یک سوژه‌ی فوق‌العاده است، چه امروز و چه قبل از انقلاب زن ایرانی، زن کشورهای عربی نبوده. من خیلی می‌خواستم از حضور و قدرت و آن نوعی که یک زن ایرانی با مسایل برخورد می‌کرد و می‌کند، صحبت کنم.

اسم کتابتان چیست؟

«زن نیک».

برای این کتاب باز هم باید به ایران بروید؟

بله، حتما!

نمی‌ترسید؟

نخیر. من هیچ‌وقت نمی‌ترسم. من می‌گویم مثلا می‌خواهم برای ماه دسامبر بروم ایران، می‌گویند نمی‌ترسی. گفتم، بله، خب اگر جنگ بشود که به سر همه‌ی مملکت می‌آید. ولی من تنهایی آخر چرا بترسم.

به هرحال رادیو زمانه شنوندگان جوان زیاد دارد. من فکر می‌کنم کتابتان موضوع‌اش خیلی برای جوان‌ها جالب است. شما چه توصیه‌ای برای جوان‌هایی دارید که به هرحال این برنامه‌ی ما را گوش می‌کنند؟

همیشه فکر می‌کنم من که یک زن ایرانی هستم و سی‌سال است فرانسه زندگی می‌کنم و هیچ مسئله‌ای با فرهنگ فرانسه و با زبان فرانسه ندارم و به زبان فرانسه می‌نویسم. آن چیزی که من را از دیگران متمایز می‌کند، ایرانی‌بودنم است و این افتخار من است. فکر می‌کنم نباید هیچ‌وقت یادشان برود که متعلق به چه تمدن بزرگی هستند و این بزرگ‌ترین افتخار است.

نظرهای خوانندگان

ملتی که عاشق درخت است گل را می پرستد عاشق شعر است.....درباره کدام ملت حرف می زند ما که هر روز چیزهای دیگری می بینیم با این حرفها ممکن است بتوانیم فرانسویها را گول بزنیم .خودمان چی خودمان را هم می خواهیم گول بزنیم.

-- بدون نام ، Jan 8, 2008

man vagti in mosahebe ra khandam kheili ehsase khoobi kardam ....man ham agar ghabel basham migooiam ba in khanoom movafegham amma nemidanam irani-ha chera hamishe naraziand?

-- maileh ، Jan 8, 2008

با سلام و خسته نباشید.
خواستم بپرسم که آیا این کتاب به انگلیسی یا آلمانی ترجمه شده است یانه. دختر جوان من سال پیش در اولین سفرش به ایران برای گرفتن گذرنامه اش با مشکلات کم و بیش مشابهی روبرو شد. هرچند که او هم نترسید و با کمال میل سه ما ه بعد دوباره به ایران سفر کرد و اینبار بدون هیج مشکلی بازگشت. اما برای او به عنوان یک جوان مشکلات بعد دیگری داشت. بسیار مایل هستم که او بتواند این کتاب را بخواند و نگاه دیگری را به مشکل مشابه بشناسد . فکر کنم که امثال او هم کم نیستند.
خواهش می کنم یا از طریق ای میل ویا همینجا برایم بنویسید که کتاب را در آلمان (فرقی نمی کند به چه زبانی) چگونه می شود تهیه کرد.
سپاس از شما.

-- پروین ، Jan 9, 2008

ایشون اگر یکی دو سال ایران میموندند حتما نظرشون رو به کلی در مورد ایران عوض میکردند.الان کشور ما مثل یک جنگله!کسی دیگه به داد کسی نمیرسه اینجا نصیحت پدر مادرها به بچه هاشون اینه: اگه گرگ نباشی پاره پارت میکنند اینجا مملکتی هت که یا باید پول داشته باشی یا مقام وگرنه به هیچ جا نمیرسی در ضمن از این دست گزارشات ما زیاد خوندیم و شنیدیم چه از زبان خاجی هایی که به ایران اومدن چه از نگاه ایرانیهایی که سالها تو ایران نبودن این خانم شکمشون سیره اومدن این کتابو چاپ کردن کافی بود یه روز که داشتن تو همین شهر پرسه میزدن گشت ارشاد بگیردشون تا یه سر سوزن از واقعیتهای جامعه دستشون بیاد!

-- بدون نام ، Jan 9, 2008

Wonderful story. Will it be available in other languages, especially English (and Farsi)? Merci

-- Mehdi in france ، Jan 9, 2008

من در ایران زندگی میکنم تجربه های مشابه با تجربه این خانم که از خارج از ایران آمده اند داشته ام، دوستی و صمیمیت ایرانیها بهترین علاج در برابر مشکلاتی است که دولت جمهوری اسلامی ایجاد میکند تا کمی زندگی قابل تحمل شود.

-- محسن ، Jan 9, 2008

اگه این خانم درایران زندگی میکرد هیچکس کمکش نمیکرد ما ایرانیها خوشبختانه هنوز به میهمانان خارجی وایرانیانی که به کشور میاند برخورد خوبی داریم ولی اگر در ایران زندگی کنی میفهمی که قانون جنگل حاکم است مردم چقدر ازیکدیگر متنفرند و ازهم فراری وخدانکند کارت تو اداره ای گیر کند وآشنایی نداشته باشی دیگه کلاهت پس معرکه است حسادت دربین مردم غوغا میکند واز موفقیت یکدیگر عذاب میکشیم وسعی میکنیم برای همدیگه بزنیم ریا کاری برما ایرانیان حکومت میکند وبسیار سخت میتوانیم بهم اعتماد کنیم خدا به ما رحم کند

-- زهرا ازمشهد ، Jan 9, 2008

به اين می گويند واروی جمهوری اسلامی به کتاب «پرسپوليس».
اگر فريادهای آن دختر جوانی را که به زور سوار اتومبيل نيروی انتظامی می کردندش نشنيده بوديم و يک ميليون اگر ديگر، شايد ممکن بود به «داستان» اين خانم توجه می کرديم.

-- بدون نام ، Jan 9, 2008

همون حكايت بيگانه پرستي ما ايرانيهاست و گرنه در بين خودمون هيچوقت از اين خبرها نيست !

-- satar ، Jan 10, 2008

در ايران در هر صف يا مجلسي يا حتي اتوبوس كمك به ديگران يك سنت پسنديده است و ارتباطي با حكومت و امثال اينها ندارد واقعا ايراني يعني اسوه صبر و استقامت و دوستي و مهرباني. زندگي روزمره ايرانيان پر است از اين كمكها و رسيدگيها كه در كشورهاي اروپايي مخصوصا آلمان كه مردمي خشك و به روحي هستند بسيار مي درخشد. بايد از نگاه مردم به مسائل نگاه كرد و نه آنچه حكومت ها انجام ميدهند. فرهنگ ايراني فرهنگ خوبي است اگر سفري به يك كشور ديگر داشته باشيد اين را لمس خواهيد كرد.

-- محمد ، Jan 10, 2008

اگر ايشان همسر يك فرانسوي مشهور نبودند و يا اگر فرانسه نرفته بودند و اگر تنها زن نبودند و فقط يك مرد ايراني معمولي بودند آنوقت متوجه مي شدند كه چقدر ايرانيها با يكديگر مهربان و انساندوست هستند!!!!!!!!

-- پرنده مهاجر ، Jan 10, 2008

به نظر من هم شناخت خانم تجدد از اجتماع ایران یک شناخت خیلی سطحی و غیر واقعی است.از این قبیل پیشامدها مثل کمکهای انساندوستانه (!) بدون هیچ چشمداشت اینروزها در اجتماع ما غیر قابل تصور است.

-- Fariborz ، Feb 9, 2008

به نظر من هم شناخت خانم تجدد از اجتماع ایران یک شناخت خیلی سطحی و غیر واقعی است.از این قبیل پیشامدها مثل کمکهای انساندوستانه(!) بدون هیچ چشمداشت اینروزها در اجتماع ما غیر قابل تصور است. شاید اگر خانم تجدد این کتاب را در ایران چاپ میکردند جوایز ارزنده تری میگرفتند!

-- Fariborz ، Feb 9, 2008

سلام نهال جان
من یکی ازهمکلاسی هایت در دبستان مدرسه مریم هستم. دلم می خواهد وقتی به ایران می آیی به دیدنت بیایم. از قضا منهم دست به قلم هستم منتهی با این تفاوت که اگه معلم انشای من می دانست من در آینده از این کارا می کنم احیانا سرش را به دیوار می کوبید.
به امید دیدار-رویا

-- رویاوهمی ، Nov 18, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)